.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

غم دیدار تو دارم

ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما

آب روی خوبی از چاه زنخدان شما

کی دهد دست این غرض یا‌رب که همدستان شوند

خاطر مجموع ما زلف پریشان شما

عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده

بازگردد یا برآید چیست فرمان شما

دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری

کاندرین ره کشته بسیارند قربان شما

دل خرابی میکند دلدار را آگه کنید

زینهار ایدوستان جان من و جان شما

کس بدور نرگست طرفی نبست از عافیت

به که نفروشند مستوری بمستان شما

بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر

زآنکه زد بر دیده آب روی رخشان شما

با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته‌ای

بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما

عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم

گرچه جام ما نشد پر می به دوران شما

میکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو

روزی ما باد لعل شکر افشان شما

ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو

کای سر حق نا شناسان گوی چوگان شما

گرچه دوریم از بساط قرب همت دور نیست

بنده شاه شماییم و ثنا خوان شما

ای شهنشاه بلند اختر خدا را همتی

تا ببوسم همچو گردون خاک ایوان شما 

 

حسن خداداد

من کجا ترک وی از طعنه‌ی اغیار کجا؟

بلبل زار کجا، صبر ز گلزار کجا؟

او مگر با غم جان چاره کند، ورنه مرا

دل کجا، دست کجا، چاره ی این کار کجا؟

گر تمنّای تو، دیوانه نمی‌کرد مرا

من کجا بودم و این کوچه و بازار کجا؟

گیرم امروز به شرح غم من گوش کنی

جرأت شکوه کجا دارم و گفتار کجا؟

لطف ساقی سوی این خانه کشیده‌ست تو را

ورنه زاهد تو کجا، خانه‌ی خمّار کجا؟

تکیه تا چند بر این حسن خداداد کنی؟

یوسف مصر کجا رفت و خریدار کجا؟

درد ‹نظمی› اگر از لطف تو درمان نشود

به کجا می‌برم این سینه‌ی افگار، کجا؟ 

تدبیر ما

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما

چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما

ما مریدان روی سوی کعبه چون آریم چون

روی سوی خانه خمّار دارد پیر ما

در خرابات مغان ما نیز هم منزل کنیم

کاین چنین رفتست در عهد ازل تقدیر ما

عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است

عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما

روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد

زان سبب جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما

با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی

آه آتش ناک و سوز ناله‌ی شبگیر ما

تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش

رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما  

مژده گل

رونق عهد شبابست دگر بستان را

میرسد مژده گل بلبل خوش الحان را

ای صبا گر بجوانان چمن باز رسی

خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را

گر چنین جلوه کند مغبچه‌ی باده فروش

خاکروب در میخانه کنم مژگان را

ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان

مضطرب حال مگردان من سرگردان را

ترسم این قوم که بر دُرد کشان میخندند

در سر کار خرابات کنند ایمان را

یار مردان خدا باش که در کشتی نوح

هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را

هرکه را خوابگه آخر به مشتی خاک است

گو چه حاجت که بر افلاک کشی ایوان را

برو از خانه گردون بدر و نان مطلب

کاین سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را

ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد

گاه آن است که بدرود کنی زندان را

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی

دام تزویر مکن چون دگران قرآن را 

صفای می

صوفی بیا که آینه صافیست جام را

تا بنگری صفای می لعل فام را

راز درون پرده ز رندان مست پُرس

کاین حال نیست زاهد عالی مقام را

عنقا شکار کس نشود دام باز چین

کانجا همیشه باد بدست است دام را

در بزم دور یک دو قدح در کش و برو

یعنی طمع مدار وصال دوام را

ایدل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش

پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را

در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند

آدم بهشت روضه‌ی دارالسّلام را

ما را بر آستان تو بس حق خدمت است

ای خواجه بازبین به ترحم غلام را

حافظ مرید جام می است ای صبا برو

وز بنده بندگی برسان شیخ جام را 

حکایت عاشق شدن پادشاه بر کنیزک

حکایت عاشق شدن پادشاه بر کنیزک و خرید او و بیمار شدن کنیزک و تدبیر در صحت او

بود شاهی در زمانی پیش از این

مُلک دنیا بودش و هم ملک دین

اتّفاقا شاه روزی شد سوار

با خواص خویش از بهر شکار

یک کنیزک دید شه بر شاهراه

شد غلام آن کنیزک جان شاه

مرغ جانش در قفس چون می طپید

داد مال و آن کنیزک را خرید

چون خرید او را و برخوردار شد

آن کنیزک از قضا بیمار شد

آن یکی خر داشت، پالانش نبود

یافت پالان گرگ خر را در ربود

کوزه بودش آب می نآمد بدست

آب را چون یافت خود کوزه شکست

شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست

گفت جان هر دو در دست شماست

جان من سهل است جانِ جانم اوست

دردمند و خسته ام درمانم اوست

هر که درمان کرد مر جانِ مرا

بُرد گنج و دُرّ و مرجانِ مرا

جمله گفتندش که جان بازی کنیم

فهم گرد آریم و انبازی کنیم

هر یکی از ما، مسیح عالمی است

هر الم را در کف ما مرهمی است

‹گر خدا خواهد› نگفتند از بطر

پس خدا بنمودشان عجز بشر

ترک استثنا مُرادم قَسوَتیست

نی همین گفتن که عارض حالتیست

ای بسی ناورده اِستثنا به گفت

جان او با جان استثناست جُفت

هر چه کردند از علاج و از دوا

گشت رنج افزون و حاجت ناروا

آن کنیزک از مرض چون موُی شد

چشم شه از اشک خون چون جوُی شد

از قضا سرکنگبین صفرا فزود

روغن بادام خشکی می نمود

از هلیله قبض شد اطلاق رفت

آب آتش را مدد شد همچو نفت

ظاهر شدن عجز حکیمان از معالجه کنیزک بر پادشاه و روی آوردن پادشاه به درگاه خدا و خواب دیدن شاه ولی را

شه چو عجز آن حکیمان را بدید

پا برهنه جانب مسجد دوید

رفت در مسجد سوی محراب شد

سجده گاه از اشک شه پُر آب شد

چون بخویش آمد ز غرقاب فنا

خوش زبان بگشاد در مدح و ثنا

کای کمینه بخششت مُلک جهان

من چه گویم چون تو می دانی نهان

ای همیشه حاجت ما را پناه

بار دیگر ما غلط کردیم راه

لیک گفتی گرچه می دانم سِرت

زود هم پیدا کُنش بر ظاهرت

چون برآورد از میان جان خروش

اندر آمد بحر بخشایش به جوش

در میان گریه خوابش در رُبود

دید در خواب او که پیری رو نمود

گفت ای شه مژده حاجاتت رواست

گر غریبی آیدت فردا ز ماست

چونکه آید او حکیمی حاذق است

صادقش دان که امین و صادق است

در علاجش سحرِ مطلق را ببین

در مزاجش قدرت حق را ببین

چون رسید آن وعده گاه و روز شد

آفتاب از شرق، اختر سوز شد

بود اندر منظره شه مُنتظر

تا ببیند آنچه بنمودند سِرّ

دید شخصی فاضلی پُر مایه ای

آفتابی در میان سایه ای

می رسید از دور مانند هلال

نیست بود و هست بر شکل خیال

نیست وَش باشد خیال اندر روان

تو جهانی بر خیالی بین روان

بر خیالی صُلحشان و جنگشان

وز خیالی فخرشان و ننگشان

آن خیالاتی که دام اولیاست

عکس مه رویان بُستان خداست

آن خیالی که شه اندر خواب دید

در رخ مهمان همی آمد پدید

شه به جای حاجبان وا پیش رفت

پیش آن مهمان غیب خویش رفت

هر دو بحری آشنا آموخته

هر دو جان بی دوختن بر دوخته

گفت معشوقم تو بوده ستی نه آن

لیک کار از کار خیزد در جهان

ای مرا تو مصطفی من چون عُمر

از برای خدمتت بندم کمر

از خداوند ولّی التّوفیق در خواستن توفیق رعایت ادب در همه حالها و بیان کردن وخامتِ ضررهای بی ادبی

از خدا جوییم توفیق ادب

بی ادب محروم گشت از لطف ربّ

بی ادب تنها نه خود را داشت بد

بلکه آتش در همه آفاق زد

مایده از آسمان در می رسید

بی شَری و بیع و بی گفت و شنید

در میان قوم موسی چند کس

بی ادب گفتند کو سیر و عدس

مُنقَطِع شد خوان و نان از آسمان

ماند رنج زرع و بیل و داسمان

باز عیسی چون شفاعت کرد حقّ

خوان فرستاد و غنیمت بر طبق

باز گستاخان ادب بگذاشتند

چون گدایان زلّه ها برداشتند

لابه کرده عیسی ایشان را که این

دایم است و کم نگردد از زمین

بدگمانی کردن و حرص آوری

کفر باشد پیش خوان مهتری

ز آن گدا رویان نادیده ز آز

آن در رحمت بر ایشان شد فراز

ابر بر ناید پی منع زکات

وز زِنا افتد وبا اندر جهات

هر چه بر تو آید از ظُلمات و غم

آن ز بی باکی و گستاخی است هم

هر که بی باکی کند در راه دوست

رهزن مردان شد و نامرد اوست

از ادب پر نور گشته ست این فلک

وز ادب معصوم و پاک آمد ملک

بُد ز گستاخی کُسوف آفتاب

شد عزازیلی ز جُرأت ردَّ باب

ملاقات پادشاه با آن ولیّ که در خوابش بشارت داده بودند

دست بگشاد و کنارانش گرفت

همچو عشق اندر دل و جانش گرفت

دست و پیشانیش بوسیدن گرفت

وز مُقام و راه پرسیدن گرفت

پُرس پُرسان می کشیدش تا به صدر

گفت گنجی یافتم آخر به صبر

گفت ای نور حق و دفع حَرَج

معنی اَلصَّبرُ مِفتاحُ الفرج

ای لقای تو جواب هر سوال

مشکل از تو حل شود بی قیل و قال

ترجمانی هر چه ما را در دل است

دست گیری هر که پایش در گل است

مرحبا یا مُجتبی یا مُرتضی

إِِن تَغِب جآءَ القضا ضاقَ الفضا

أنتَ مولی القومِ مَن لا یشتهی

قد ردی کلّا لئن لم ینته

بردن پادشاه آن طبیب را بر سر بیمار تا حال او را ببیند

چون گذشت آن مجلس و خوان کرم

دست او بگرفت و برد اندر حرم

قصه ی رنجور و رنجوری بخواند

بعد از آن در پیش رنجورش نشاند

رنگ رُو و نبض و قاروره بدید

هم علاماتش هم اسبابش شنید

گفت هر دارو که ایشان کرده‌اند

آن عمارت نیست ویران کرده‌اند

بی‌خبر بودند از حال درون

أستَعِیذُ اللهَ مِمّا یفترُون

دید رنج و کشف شد بر وی نهفت

لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت

رنجش از صفرا و از سودا نبود

بوی هر هیزم پدید آید ز دود

دید از زاریش کو زارِ دل است

تن خوش است و او گرفتار دل است

عاشقی پیداست از زاریّ دل

نیست بیماری چو بیماریِّ دل

علّت عاشق ز علتها جداست

عشق اُصطرلاب اسرارِ خداست

عاشقی گر زین سر و گر زآن سر است

عاقبت ما را بدان سر رهبر است

هرچه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشن‌گر است

لیک عشق بی‌زبان روشن‌تر است

چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت

چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

عقل در شرحش چو خَر در گِل بخفت

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

آفتاب آمد دلیل آفتاب

گر دلیلت باید از وی رو متاب

از وی ار سایه نشانی می‌دهد

شمس هردم نور جانی می‌دهد

سایه خواب آرد ترا همچون سَمَر

چون برآید شَمس إنشقَّ القمر

خود غریبی در جهان چون شمس نیست

شمس جان باقیی کِش اَمْسْ نیست

شمس در خارج اگرچه هست فرد

می‌توان هم مثل او تصویر کرد

شمس جان کاو خارج آمد از اثیر

نبودش در ذهن و در خارج نظیر

در تصوّر ذات او را گنج کو

تا درآید در تصوّر مثل او

چون حدیث روی شمس الدّین رسید

شمس چارم آسمان سر در کشید

واجب آید چونکه آمد نام او

شرح کردن رمزی از انعام او

این نَفَس جان دامنم بر تافته‌ست

بوی پیراهان یوُسف یافته‌ست

از برای حقّ صحبت سالها

بازگو حالی از آن خوش حالها

تا زمین و آسمان خندان شود

عقل و روح و دیده صد چندان شود

لا‌تُکَلِّفنی فَإنی فی الفنا

کلَّت افهامی فلا أُحصی ثنا

کُلُّ شیءٍ قالهُ غیرُ المُفیق

إن تُکلِّف أو تصلَّف لایلیق

من چه گویم یک رگم هشیار نیست

شرح آن یاری که او را یار نیست

شرح این هجران و این خون جگر

این زمان بگذار تا وقت دگر

قال اطْعِمْنی فإنی جایعٌ

وَ‌اعْتَجل فالْوَقْتُ سیفٌ قاطعٌ

صوفی ابنُ الوقت باشد ای رفیق

نیست فردا گفتن از شرط طریق

تو مگر خود مرد صوفی نیستی

هست را از نسیه خیزد نیستی

گفتمش پوشیده خوشتر سِرِّ یار

خود تو در ضمن حکایت گوش دار

خوشتر آن باشد که سرّ دلبران

گفته آید در حدیث دیگران

گفت مکشُوف و برهنه بی غلول

بازگو رنجم مده ای بوالفضول

پرده بردار و برهنه گو که من

می نخُسبم با صنم با پیرهن

گفتم ار عریان شود او در عیان

نی تو مانی نی کنارت نی میان

آرزو می‌خواه لیک اندازه خواه

بر نتابد کوه را یک برگ کاه

آفتابی کز وی این عالم فروخت

اندکی گر پیش آید جُمله سوخت

فتنه و آشوب و خون ریزی مجُوی

بیش از این از شمس تبریزی مگوی

این ندارد آخر از آغاز گوی

رو تمام این حکایت باز گوی

خلوت طلبیدن آن ولیّ از پادشاه جهت یافتن رنج کنیزک

گفت ای شه خلوتی کن خانه را

دور کن هم خویش و هم بیگانه را

کس ندارد گوش در دهلیزها

تا بپُرسم زین کنیزک چیزها

خانه خالی کاند و یک دیّار نی

جُز طبیب و جُز همان بیمار نی

نرم نرمک گفت شهر تو کجاست

که علاج اهل هر شهری جُداست

واندر آن شهر از قرابت کیستت

خویشی و پیوستگی با چیستت

دست بر نبضش نهاد و یک به یک

باز می پُرسید از جورِ فلک

چون کسی را خار در پایش جهد

پای خود را بر سر زانو نهد

وز سر سوزن همی جوید سرش

ور نیابد می‌کند با لب تَرَش

خار در پا شد چنین دشوار یاب

خار در دل چوُن بُود واده جواب

خار در دل گر بدیدی هر خسی

دست کَی بودی غمان را بر کسی

کس به زیر دُمِّ خَر خاری نهد

خر نداند دفع آن بر می‌جهد

بر جهد و آن خار محکمتر زند

عاقلی باید که خاری برکند

خر ز بهر دفع خار از سوز و درد

جفته می‌انداخت صد جا زخم کرد

آن حکیم خارچین استاد بود

دست می‌زد جا به جا می‌آزمود

زآن کنیزک بر طریق داستان

باز می‌پرسید حال دوستان

با حکیم او قصّه‌ها می‌گفت فاش

از مُقام و خاجگان و شهر تاش

سوی قصه گفتنش می‌داشت گوش

سوی نبض و جستنش می‌داشت هوش

تا که نبض از نام کی گردد جهان

او بُود مقصود جانش در جهان

دوستانِ شهر او را بر شمرد

بعد از آن شهری دگر را نام برد

گفت چون بیرون شدی از شهر خویش

در کدامین شهر بوده‌ستی تو بیش

نام شهری گفت و زآن هم درگذشت

رنگ و روی و نبض او دیگر نگشت

خواجگان و شهرها را یک به یک

باز گفت از جای و از نان و نمک

شهر شهر و خانه خانه قصه کرد

نی رگش جنبید و نی رُخ گشت زرد

نبض او بر حال خود بُد بی‌گزند

تا بپرسید از سمرقند چو قند

نبض جست و روی سرخ و زرد شد

کز سمرقندیِّ زرگر فرد شد

چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت

اصل آن درد و بلا را باز یافت

گفت کوی او کدام است درگذر

او سَرِ پُل گفت و کوی غاتْفر

گفت دانستم که رنجت چیست زود

در خلاصت سحرها خواهم نمود

شاد باش و فارغ و ایمن که من

آن کنم با تو که باران با چمن

من غم تو می‌خورم تو غم مخور

بر تو من مشفقترم از صد پدر

هان و هان این راز را با کس مگو

گرچه از تو شه کُند بس جُست و جو

خانه ی اسرار تو چون دل شود

آن مُرادت زودتر حاصل شود

گفت پیغمبر که هرکه سرّ نهفت

زود گردد با مُراد خویش جُفت

دانه چون اندر زمین پنهان شود

سرّ آن سرسبزی بستان شود

زرّ و نقره گر نبودندی نهان

پرورش کی یافتندی زیرکان

وعده‌ها و لطف‌های آن حکیم

کرد آن رنجور را ایمن ز بیم

وعده‌ها باشد حقیقی دل‌پذیر

وعده‌ها باشد مجازی تا سه‌گیر

وعده‌ی اهل کرم گنج روان

وعده‌ی نا اهل شد رنج روان

دریافتن آن ولیّ رنج را و عرض کردن رنج او را پیش پادشاه

بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد

شاه را ز آن شمّه‌ای آگاه کرد

گفت تدبیر آن بُود کآن مرد را

حاضر آریم از پی این درد را

مرد زرگر را بخوان زآن شهر دور

با زر و خلعت بده او را غرور

فرستادن شاه رسولان به سمرقند به آوردن زرگر

چونکه سلطان از حکیم آن را شنید

پند او را از دل و جان برگزید

پس فرستاد آن طرف یک دو رسول

حاذقان و کافیانِ بس عُدُول

تا سمرقند آمدند آن دو امیر

پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر

کای لطیف استاد کامل معرفت

فاش اندر شهرها از تو صفت

نک فُلان شهر از برای زرگری

اختیارت کرد زیرا مهتری

اینک این خلعت بگیر و زرّ و سیم

چون بیآیی خاص باشی و ندیم

مرد مال و خلعت بسیار دید

غرّه شد از شهر و فرزندان بُرید

اندر آمد شادمان در راه مرد

بی‌خبر کآن شاه قصد جانش کرد

اسب تازی بر نشست و شاد تاخت

خونبهای خویش را خلعت شناخت

ای شده اندر سفر با صد رضا

خود به پای خویش تا سوءُ القضا

در خیالش مُلک و عزّ و مهتری

گفت عزرائیل رو آری بری

چون رسید از راه آن مرد غریب

اندر آوردش به پیش شه طبیب

سوی شاهنشاه بردندش به ناز

تا بسوزد بر سر شمع طراز

شاه دید او را بسی تعظیم کرد

مخزن زرّ را بدو تسلیم کرد

پس حکیمش گفت ای سلطان مه

آن کنیزک را بدین خواجه بده

تا کنیزک در وصالش خوش شود

آب وصلش دفع آن آتش شود

شه بدو بخشید آن مه روی را

جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را

مدّت شش ماه می‌راندند کام

تا به صحّت آمد آن دختر تمام

بعد از آن از بهر او شربت بساخت

تا بخورد و پیشِ دختر می‌گُداخت

چون ز رنجوری جمال او نماند

جان دختر در وَبال او نماند

چونکه زشت و ناخوش و رُخ زرد شد

اندک اندک در دل او سرد شد

عشقهایی کز پی رنگی بُود

عشق نبود عاقبت ننگی بُود

کاش کآن هم ننگ بودی یکسری

تا نرفتی بر وی آن بَدْداوری

خون دوید از چشم همچون جوی او

دشمن جان وی آمد روی او

دشمن طاووس آمد پرِّ او

ای بسی شه را بکُشته فَرِّ او

گفت من آن آهُوَم کز ناف من

ریخت این صیاد خون صاف من

ای من آن روباه صحرا کز کمین

سَرْ بُریدندش برای پوستین

ای من آن پیلی که زخم پیل‌بان

ریخت خونم از برای استخوان

آنکه کُشتم پی مادون من

می‌نداند که نخسبد خون من

بر من است امروز و فردا بر وی است

خون چون من کس چنین ضایع کَی است

گرچه دیوار افکند سایه دراز

باز گردد سوی او آن سایه باز

این جهان کوه است و فعل ما ندا

سوی ما آید نداها را صدا

این بگفت و رفت در دم زیر خاک

آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک

ز آنکه عشق مردگان پاینده نیست

ز آنکه مُرده سوی ما آینده نیست

عشق زنده در روان و در بصر

هر دمی باشد ز غنچه تازه‌تر

عشق آن زنده گُزین کو باقی است

کز شراب جان فزایت ساقی است

عشق آن بگزین که جمله انبیا

یافتند از عشق او کار و کیا

تو مگو ما را بدان شه بار نیست

با کریمان کارها دشوار نیست

بیان آنکه کشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهی بود نه به هوای نفس و تأمّل فاسد

کُشتن آن مرد بر دست حکیم

نی پی اومید بود و نی ز بیم

او نکُشتش از برای طبع شاه

تا نیآمد امر و الهام اله

آن پسر را کش خضر ببرید خلق

سرّ آن را در نیابد عام خلق

آنکه از حق یابد او وحی و جواب

هر چه فرماید بُود عین صواب

آنکه جان بخشد اگر بکشد، رواست

نایب است و دست او دست خداست

همچو اسماعیل پیشش سر بنه

شاد و خندان پیش تیغش جان بده

تا بماند جانت خندان تا ابد

همچو جان پاک احمد با احد

عاشقان جام فرح آنگه کشند

که به دست خویش خوبانشان کُشند

شاه آن خون از پی شهوت نکرد

تو رها کن بدگمانی و نبرد

تو گمان بُردی که کرد آلودگی

در صفا غِش کی هِلَد پالودگی

بهر آن است این ریاضت وین جفا

تا بر آرد کوره از نقره جفا

بهر آن است امتحان نیک و بد

تا بجوشد بر سر آرد زر زبد

گر نبودی کارش الهام اله

او سگی بودی دراننده نه شاه

پاک بود از شهوت و حرص و هوا

نیک کرد او لیک نیک بدنما

گر خضر در بحر کشتی را شکست

صد درستی در شکست خضر هست

وهم موسی با همه نور و هنر

شد از آن محجوب، تو بی‌پَر مَپر

آن گُل سرخ است تو خونش مخوان

مست عقل است او تو مجنونش مخوان

گر بُدی خون مسلمان کام او

کافرم گر بُردمی من نام او

می بلرزد عرش از مدح شقی

بد گمان گردد ز مدحش متّقی

شاه بو و شاه بس آگاه بود

خاص بود و خاصه‌ی الله بود

آنکسی را کش چنین شاهی کُشد

سوی بخت و بهترین جایی کشد

گر ندیدی سود او در قهر او

کی شدی آن لطف مُطلق قَهرجُو

بچّه می‌لرزد ز نیش و احتجام

مادر مُشفق در آن غم شادکام

نیم جان بستاند و صد جان دهد

آنچه در وهمت نیآید آن دهد

تو قیاس از خویش می‌گیری و لیک

دُورِ دُور افتاده‌ای بنگر تو نیک.

جلوه‌ی اول

هیچ طفلی ننهد پای به ویرانه‌ی ما

گوئیا: بی‌خبرند از دل دیوانه‌ی ما

شب که رخسار تو از باده برافروخت چو شمع

سوخت در جلوه‌ی اول پر پروانه‌ی ما

گرچه عشق تو به کس فاش نکردیم، ولی

کیست در شهر که او نشنود افسانه‌ی ما؟

خوب بسیار بود، لیک به شیرین دهنی

هیچ جانانه چنین نیست که جانانه‌ی ما

نازم این حور پریزاده که با طلعت اوست

رشک فردوس برین خانه و کاشانه‌ی ما

امشب از وی دل ما شکوه فراوان دارد

به که در خواب شود، نشنود افسانه‌ی ما

گفتم: آن کیست که از هر دو جهان بی‌خبر است

گفت: ‹نظمی› که بود عاشق و دیوانه‌ی ما