مولانا جلال الدین رومی طالب کوه سرخاب بوده و می فرموده: هرکس از تبریز آید تحفه ای از خاک سرخاب برای ما آورد. زیرا که خاک سرخاب را فیضی باشد که من آن فیض را در هیچ خاک دیگر نیابم. از این رو هرکس از تبریز به روم (ترکیه) میرفته٬ قدری از خاک در کیسه کرده٬ به حسب تحفه به خدمت مولانا میبرده و مولانا به عزت تمام آن خاک نگه می داشته است (شاید هم بوی مرادش شمس تبریزی را از آن میگرفت) و به هنگاک رحلت وصیت نموده که مرا در همین خاک دفن کنید و چنان هم کردند.
من خدایی دارم که در این نزدیکی است
مهربان٬
خوب٬
قشنگ٬
چهره اش نورانی است
گاه گاهی سخنی میگوید با دل کوچک من
ساده تر از سخن ساده من٬
او مرا می فهمد
او مرا می خواند
نام او ذکر من است
در غم و در شادی
چون به غم می نگرم
آن زمان رقص کنان می خندم٬ که خدا یار من است
که خدا در همه جا یاد من است
او خدایی ست
که مرا می خواهد.
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است
ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفتهای
کت خون ما حلالتر از شیر مادر است
چون نقش غم ز دور بینی شراب خواه
تشخیص کردهایم و مداوا مقرر است
از آستان پیر مغان سر چرا کشیم
دولت در این سرا و گشایش در این در است
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است
در کوی ما شکسته دلی میخرند و بس
بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است
یک قصّه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرّر است
شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
فرقست از آب خضر که ظلمات جای اوست
تا آب ما که منبعش الله اکبر است
ما آب روی فقر و قناعت نمیبریم
با پادشه بگوی که روزی مقدّر است
حافظ چه طرفه شاخ نباتیست کلک تو
کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکّر است.