.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

سرو چمن

 

خدا چه صورت ابروی دلگشای تو بست

گشاد کار من اندر کرشمه‌های تو بست

مرا و سرو چمن را بخاک راه نشاند

زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست

هم از نسیم تو روزی گشایشی یابد

چو غنچه هر که دل اندر پی هوای تو بست

مرا به بند تو دوران چرخ راضی است

ولی چه سود که سر رشته در رضای تو بست

چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن

که عهد با سر زلف گره‌گشای تو بست

تو خود حیات دگر بودی ای نسیم وصال

خطا نگر که دل امّید در وفای تو بست

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت

به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست.

خوشبختی را پیچیده نکنید!

 

پادشاهی بیمار شد و هیچ کس از مرض او سر در نمی‌آورد. احساس بدبختی او را فرا گرفته بود. برای رهایی از این گرفتاری چاره‌ای اندیشید و اعلام کرد: نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند. 

تمام آدمهای دانا گرد هم آمدند تا ببینند چطور می‌شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ کدام راه چاره‌ای نیافتند. 

سرانجام یکی از آنها گفت که فکر می‌کند بتواند شاه را معالجه کند: باید یک آدم خوشبخت پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و بر تن شاه کنید، در این صورت شاه معالجه خواهد شد. 

شاه پیک‌هایش را برای یافتن یک انسان خوشبخت روانه کرد. آنها به سراسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر هم پیدا نشد که کاملا خشنود و سعادتمند باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود، در فقر به سر می‌برد. آن که سالم و ثروتمند بود، همسر و زندگی تلخی داشت. آنکه فرزندی داشت، فرزندانش صالح نبودند. خلاصه همه از چیزی گله و شکای داشتند. 

اواخر شب، فرزند شاه که داشت از کنار کلبه محقری می‌گذشت صدای یک نفر را شنید که می‌گفت: خدا را شکر که کارم را تمام کرده‌ام. خوب غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! دیگر چه چیز می‌توانم بخواهم؟ خدا را شکر. 

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد نیز هر چه بخواهد بدهند. پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد به کلبه رفتند، اما آن مرد خوشبخت پیراهن نداشت!!! 

به نظر شما برای سعادتمند بودن امکانات خاصی نیاز است؟ 

خوشبختی در همین لحظه‌هاست. می‌توان به سادگی از همه چیز لذت برد. لطفا خوشبختی را پیچیده نکنید!!!  

 

تو

تو را    

       برای تو دوست دارم    

                                     و    

                                       زندگی را برای    

                                                          نفسهای تو  

  

آرزوهایم

 

گفتند:

           به اندازه‌ی گلیم‌هایتان

                     و به اندازه‌ی دهان‌هایتان

                                                   اما

                                              حرفی از وسعت آرزو هایمان نزدند! 

طواف کعبه

زلف هزار دل به یکی تار مو ببست

راه هزار چاره گر از چار سو ببست

تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان

بگشود نافه‌ای و در آرزو ببست

شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو

ابرو نمود و جلوه‌گری کرد و رو ببست

ساقی به چند رنگ می اندر پیاله ریخت

این نقش‌ها نگر که چه خوش در کدو ببست

یا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم

با نغمه‌های غلغلش اندر گلو ببست

مطرب چه پرده ساخت که در حلقه‌ی سماع

بر اهل وجد و حال در های و هو ببست

حافظ هر آنکه عشق نورزید و وصل خواست

احرام طواف کعبه‌ی دل بی وضو ببست.

 

گر بنویسند...

دفتری گر بنویسند ز خوبان جهان

تو به سر دفتر خوبان جهان فهرستی...

 

اسیر

عراق ۸ سال جنگید تا اسیر گرفت، 

من نجنگیده اسیرت شدم!