آسمان صاف و پر ستاره بود. هیچ برگی حرکت نمیکرد. انگار باد هم به مرخصی رفته بود. همه جا آرام بود و در سکوت!
سنجاقک خستگی روزافزایش را با نی های کنار برکه تقسیم میکرد. بچه ماهی ها در ته برکه آرام و بی سر و صدا مانده بودند.
غوک ها نیلوفرهای آبی را نوازش میکردند.
صدای جیرجیرکهای تابستانی در لابلای علفزار به گوش میرسید.
مهتاب خودش را در داخل آب به تماشا نشسته بود.
کرم های ابریشم در انتظار پروانه شدن، با خداوند راز و نیاز میکردند.
کمی آنطرفتر کرم های شب تاب، دور برکه به طواف مشغول بودند.
لاک پشت ها سرهایشان را در لاک فرو برده بودند، نسیم، موج های کوتاهی را روی آب ایجاد میکرد، و اردک ها و قوی های سپید، سرهایشان را در گریبان فرو برده بودند.
اما ناگاه انعکاس صدایی، آرامش برکه و ساکنانش را برهم زد!
تکه سنگی پرتاب شد. داخل برکه افتاد. همه چیز دگرگون شد.
یک حادثه، همه آرامش را به دوران دچار کرد؛ و البته برای بعضی ها امید زندگی بود. سنجاقک پرواز کرد، بچه ماهی ها به تکاپو افتادند، غوک ها، نیلوفرهای آبی را رها شده دیدند و به درون آب افتادند...
جیرجیرک ها ساکت شدند، آب موّاج شد و ماه چهره خودش را رنجور و مشوش دید و...
نسیم، دیگر نتوانست سطح آرام آب را مواج کند، چرا که این بار نیرویی عظیم تر در کار بود.
اردک ها و قوی های سپید، سر از گریبان بیرون آوردند و آنها نیز هوشیار شده و به ناگاه پرواز کردند را از سر گرفتند.
اما تکه سنگ که آرامش همگان را بر هم زد، به ناگاه خودش به آرامش رسید، دستی که او را به داخل برکه پرتاب کرده بود نیز به آرامش رسید.
چرا که آن دست، آرامش را در پرتاب کردن سنگی و خالی شدن تمامی عقده هایش می دید...
بی مهر رخت روز مرا نور نمادست
وز عمر مرا جز شب دیچور نماندست
صبر است مرا چارهی هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نمادست
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از درت آن خستهی مهجور نماندست
من بعد چه سود ار قدمی رنجه کند دوست
کز جان رمقی در تن رنجور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب نماند
گو خون جگر ریز که معذور نماندست
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را در ادعیهی سور نماندست.
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودا زده از غصّه دو نیم افتادست
چشم جادوی تو خود عین سودا سحر است
لیکن این هست که آن نسخه سقیم افتادست
در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست
نقطه دوده که در حلقهی جیم افتادست
زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار
چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست
دل من از هوس بوی تو ای مونس جان
خاک راهیست که در دست نسیم افتادست
همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست
سایهی قدّ تو بر قالبم ای عیسی دم
عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست
آنکه جز کعبه مقامش نبُد از یاد لبت
بر در میکده دیدم که مقیم افتادست
حافظ گمشده را با غمت ای جان عزیز
اتّحادیست که در عهد قدیم افتادست.