.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

ابروی کمان

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

به قصد جان من زار ناتوان انداخت

نبود رنگ دو عالم که نقش دو الفت بود

زمانه طرح محبّت نه این زمان انداخت

به یک کرشمه که نرگس به خود فروشی کرد

فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

شراب خورده و خوی کرده کی شدی به چمن

که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت

به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم

چو از دهان تو‌‌ام غنچه در کمان انداخت

بنفشه طرّه‌ی مفتول خود گره میزد

صبا حکایت زلف تو در میان انداخت

ز شرم آنکه بر وی نسبتش کردند

سمن بدست صبا خاک در دهان انداخت

من از وَرَع می و مطرب ندید می زین پیش

هوای مغبچگانم در این و آن انداخت

کنون به آب می لعل خرقه می‌شویم

نصیبه ازل از خود نمی‌توان انداخت

مگر گشایش حافظ در این خرابی بود

که بخشش ازلش در می مغان انداخت

جهان بکام من اکنون شود که دور زمان

مرا به بندگی خواجه جهان انداخت. 

مرغ بهشتی

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

وی مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت

خوابم بشد از دیده درین فکر جگر سوز

کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت

درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد

اندیشه آمرزش و پروای ثوابت

راه دل عشّاق زد آن چشم خمارین

پیداست ازین شیوه که مستست شرابت

تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت

تا باز چه تدبیر کند رای صوابت

هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی

پیداست نگارا که بلند است جنابت

دور است سر آب ازین بادیه هش دار

تا غول بیابان نفریبد به سرابت

تا در ره پیری به چه آیین روی ایدل

باری به غلط صرف شد ایّام شبابت

ای قصر دل‌افروز که منزلگه اُنسی

یا رب مکناد آفت ایّام خرابت

حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد

لطفی کن و باز‌آ که خرابم ز عتابت. 

سلطان خوبان

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب

گفت در دنبال ره گم کند مسکین غریب

گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار

خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب

خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم

گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب

ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست

خوش فتاد آنحال مشکین بر رخ رنگین غریب

مینماید عکس می در رنگ روی مهوشت

همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب

بس غریب افتاده‌است آن مور خط گرد رخت

گرچه نبود در نگارستان خط مشکین غریب

گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو

در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب

گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند

دور نبود گر نشیند خسته و غمگین غریب.  

پری پیکر

میدمد صبح و کله بسته سحاب

الصّبوح الصّبوح یا اصحاب

می چکد ژاله بر رخ لاله

المُدام المُدام یا احباب

می وزد از چمن نسیم بهشت

هان بنوشید دم بدم می ناب

تخت زمرد زده‌ست گل به چمن

می چون لعل آتشین دریاب

در میخانه بسته‌اند دگر

افتَتِح یا مُفتَتح الابواب

این چنین موسمی عجب باشد

که ببندند میکده به شتاب

بر رخ ساقی پری پیکر

همچون حافظ بنوش باده ناب. 

عکس رخ یار

ساقی بنور باده برافروز جام ما

مطرب بگو که کار جهان شد بکام ما

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم

ای بیخبر ز لذّت شُرب مُدام ما

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان

کاید به جلوه سرو صنوبر خُرام ما

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده‌ی عالم دوام ما

ترسم که صرفه‌ی نبرد روز باز خواست

نان حلال شیخ ز آب حرام ما

مستی بچشم شاهد دلبند ما خوشست

زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری

زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما

گو نام ما ز یاد به عمدا چه میبری

خود آید آنکه یاد نیاری ز نام ما

حافظ ز دیده دانه اشکی همی فشان

باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

دریای اخضر فلک و کشتی هلال

هستند غرق نعمت حاجی قوام ما.