.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

هوس

 

 

حال دل با تو گفتنم هوس است

خبر دل شنفتنم هوس است

طمع خام بین که قصّه ی فاش

از رقیبان نهفتنم هوس است

شب قدری چنین عزیز و شریف

با تو تا روز خفتنم هوس است

وه که دردانه ای چنین نازک

در شب تار سفتنم هوس است

ای صبا امشبم مدد فرمای

که سحرگه شکفتنم هوس است

از برای شرف به نوک مژه

خاک راه تو رفتنم هوس است

همچو حافظ به رغم مدّعیان

شعر رندانه گفتنم هوس است.

  

باد فرح بخش

 

 

اگرچه باد فرح بخش و باد گل بیز است

به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است

صراحیی و حریفی که گرت به چَنگ افتد

به عقل نوش که ایّام فتنه انگیز است

در آستیم مرقّع پیاله پنهان کن

که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است

به آب دیده بشویم خرقه ها در می

که موسم وَرَع و روزگار پرهیز است

سپهر بر شده پرویز نی ست خون افشان

که ریزه اش سر کسری و تاج پرویز است

مجوی عیش خوش از دور واژگون سپهر

که صاف این سرخم جمله دردی آمیز است

عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ

بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است.

عجز و نیاز

المنّتُه لله که در میکده باز است

زانرو که مرا بر در او روی نیاز است

خم ها همه در جوش و خروشند ز مستی

وان می که در آنجاست حقیقت نه مجاز است

از وی همه مستیّ و غرور است و تکبّر

وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است

رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم

با دوست بگوییم که او محرم راز است

شرح شکن زلف خم اندر خم جانان

کوته نتوان کرد که این قصّه دراز است

بار دل مجنون و خم طرّه ی لیلی

رخساره ی محمود و کف پای ایاز است

بر دوخته ام دیده چو باز از همه عالم

تا دیده ی من بر رخ زیبای تو باز است

در کعبه کوی تو هر آنکس که در آید

از قبله ابروی تو در عین نماز است

ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین

از شمع بپرسید که در سوز و گداز است.

شمس الدین محمد حافظ

 

شمس الدین محمد حافظ ملقب به خواجه حافظ شیرازی و مشهور به لسان الغیب٫ از مشهورترین شعرای تاریخ ایران زمین است که تا نام ایران زنده و پابرجاست٫ نام او نیز جاودان خواهد بود.

او در حدود سال 726 هجری قمری در شهر شیراز به دنیا آمد. شمس الدین از دوران طفولیت به مکتب و مدرسه روی آورد و پس از سپری نمودن علوم و معلومات معمول زمان خویش٫ به محضر علما و فضلای زادگاهش شتافت و از این بزرگان٫ بویژه از قوم الدین عبدا... بهره ها گرفت. خواجه در دوران جوانی٫ بر تمام علوم مذهبی و ادبی روزگار خود تسلط یافت. او هنوز دهه ی 20 زندگی خود را سپری ننموده بود که به یکی از مشاهیر علم و ادب دیار خود تبدیل شد و در این دوره٫ علاوه بر اندوخته ی عمیق علمی و ادبی خود٫ قرآن را نیز کامل از حفظ داشت و از این روی٫ تخلص حافظ بر خود نهاد.

حافظ در گلگشت مصلی که منطقه ای زیبا و با صفا بود و علاقه ی زیادی به آن داشت٫ به خاک سپرده شد؛ از آن پس٫ آن محله به حافظیه مشهور گشت.

حافظ بیشتر عمر خود را در شیراز گذراند و بر خلاف سعدی٫ بجز یک سفر کوتاه به یزد و یک مسافرت نیمه تمام به بندر هرمز٫ همواره در شیراز بود.

او در دوران زندگی خود٫ به شهرت عظیمی در سراسر ایران دست یافت و اشعارش به مناطق دوردستی همچون هند نیز راه یافت. شهرت اصلی حافظ و رمز پویایی و جاودانگی آوازه ی او٫ به سبب غزل سرایی های بسیار زیبایش است.

از مهمترین وجوه تفکر حافظ میتوان به موارد زیر اشاره کرد:

نظام هستی در اندیشه ی حافظ همچون دیگر متفکران عارف٫ نظام احسن است؛ در این نظام گل و خار در کنار هم معنای وجودی می یابند.

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما٫ گل بی خار کجاست؟

من اگر خارم اگر گل٫ چمن آرایی هست

که از آن دست که او می کشیدم می رویم

عشق٫ جان و حقیقت هستی ست و در دریای پر موج و خون فشای عشق٫ جز جان سپردن چاره ای نیست.

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد

دست غیب آمد و بر سینه ی نامحرم زد

تسلیم و رضا و توکل٫ ابعاد دیگری از اندیشه و جهان بینی حافظ را تشکیل میدهد.

آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم

اگر از خمر بهشت است و اگر باده ی مست

انتظار و طلب موعود٫ انتظار رسیدن به فضایی آرمانی از مفاهیم عمیقی ست که در سراسر دیوان حافظ به صورت آشکار و پنهان وجود دارد. حافظ گاه به زبان رمز و سمبلی و گاه به استعاره و کنایه٫ در طلب موعود آرمانی ست. اصلاح و اعتراض٫ شعر حافظ را سرشار از خواسته ها و نیازهای متعالی بشر کرده است:

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

که از انفاس خوشش بوی کسی می آید

ای پادشه خوبان٫ داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور

کلبه ب احزان شود روزی گلستان غم مخور

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند

 

 

عیبش مکن

 

 

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است

شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است

ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفته‌ای

کت خون ما حلال‌تر از شیر مادر است

چون نقش غم ز دور بینی شراب خواه

تشخیص کرده‌ایم و مداوا مقرر است

از آستان پیر مغان سر چرا کشیم

دولت در این سرا و گشایش در این در است

دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت

امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است

در کوی ما شکسته دلی می‌خرند و بس

بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است

یک قصّه بیش نیست غم عشق وین عجب

کز هر زبان که می‌شنوم نامکرّر است

شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم

عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است

فرقست از آب خضر که ظلمات جای اوست

تا آب ما که منبعش الله اکبر است

ما آب روی فقر و قناعت نمی‌بریم

با پادشه بگوی که روزی مقدّر است

حافظ چه طرفه شاخ نباتی‌ست کلک تو

کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکّر است.

چاره هجران

 

بی مهر رخت روز مرا نور نمادست

وز عمر مرا جز شب دیچور نماندست

صبر است مرا چاره‌ی هجران تو لیکن

چون صبر توان کرد که مقدور نماندست

هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم

دور از رخ تو چشم مرا نور نمادست

می‌رفت خیال تو ز چشم من و می‌گفت

هیهات از این گوشه که معمور نماندست

وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت

از دولت هجر تو کنون دور نماندست

نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید

دور از درت آن خسته‌ی مهجور نماندست

من بعد چه سود ار قدمی رنجه کند دوست

کز جان رمقی در تن رنجور نماندست

در هجر تو گر چشم مرا آب نماند

گو خون جگر ریز که معذور نماندست

حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده

ماتم زده را در ادعیه‌ی سور نماندست.

   

 

  

دل سودا زده

 

تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست

دل سودا زده از غصّه دو نیم افتادست

چشم جادوی تو خود عین سودا سحر است

لیکن این هست که آن نسخه سقیم افتادست

در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست

نقطه دوده که در حلقه‌ی جیم افتادست

زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار

چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست

دل من از هوس بوی تو ای مونس جان

خاک راهی‌ست که در دست نسیم افتادست

همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست

از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست

سایه‌ی قدّ تو بر قالبم ای عیسی دم

عکس روحی‌ست که بر عظم رمیم افتادست

آنکه جز کعبه مقامش نبُد از یاد لبت

بر در میکده دیدم که مقیم افتادست

حافظ گمشده را با غمت ای جان عزیز

اتّحادیست که در عهد قدیم افتادست.