.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

سرزمین باران

ساقیا   آمدن   عید   مبارک     بادت             وآن مواعید که کردی  مرواد  از  یادت

در شگفتم که در این مدت ایام فراق برگرفتی ز حریفان دل و دل می‌دادت

حافظ شاعری بزرگ و نامدار در ادب کهنسال فارسی است؛ بزرگمردی که خود همه‌ی دانسته‌ها و ذوق و قریحه‌ی خدادادی‌اش را از قرآن می‌داند:

صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ        هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم

مقبره‌ی زیبایش در شهر شیراز، زیارتگاه شیفتگان و دوستداران شعر و ادب است و خانه‌ی دل عارفان و عاشقان.

برای اولین بار 65 سال بعد از مرگ حافظ در سال 856قمری آرامگاهی بر روی قبرش ساخته شد و در قرن‌های بعد، این آرامگاه به خاطر ساختمانهای جدید تغییر شکل گرفت؛ تا سرانجام طراحی آرامگاه تازه‌‌ای که بر مزار او ساختند، در سال 1314شمسی، به شکل امروزی آن، انجام گرفت و در سال 1316 به اتمام رسید. اسم این مجموعه حافظیه است.

حافظیه در دو محوطه، شامل باغ در جنوب و تالار و آرامگاه در شمال آن تبدیل شد. این ساختمان با الهام از معماری اصیل ایرانی_اسلامی و با تکیه بر ذوق و هنر استادکاران و هنرمندان کشورمان ساخته شده‌است.

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح       ورنه طوفان حوادث ببرد بنیادت. 

             

شرح غم دل

 

 

خواستم شرح غم دل بنویسم به قلم 

آتشی در قلم افتاد که طومار بسوخت 

 

آن درد ندارم که طبیبان دانند 

دردیست محبت که حبیبان دانند

ابروی کمان

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

به قصد جان من زار ناتوان انداخت

نبود رنگ دو عالم که نقش دو الفت بود

زمانه طرح محبّت نه این زمان انداخت

به یک کرشمه که نرگس به خود فروشی کرد

فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

شراب خورده و خوی کرده کی شدی به چمن

که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت

به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم

چو از دهان تو‌‌ام غنچه در کمان انداخت

بنفشه طرّه‌ی مفتول خود گره میزد

صبا حکایت زلف تو در میان انداخت

ز شرم آنکه بر وی نسبتش کردند

سمن بدست صبا خاک در دهان انداخت

من از وَرَع می و مطرب ندید می زین پیش

هوای مغبچگانم در این و آن انداخت

کنون به آب می لعل خرقه می‌شویم

نصیبه ازل از خود نمی‌توان انداخت

مگر گشایش حافظ در این خرابی بود

که بخشش ازلش در می مغان انداخت

جهان بکام من اکنون شود که دور زمان

مرا به بندگی خواجه جهان انداخت. 

مرغ بهشتی

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

وی مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت

خوابم بشد از دیده درین فکر جگر سوز

کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت

درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد

اندیشه آمرزش و پروای ثوابت

راه دل عشّاق زد آن چشم خمارین

پیداست ازین شیوه که مستست شرابت

تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت

تا باز چه تدبیر کند رای صوابت

هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی

پیداست نگارا که بلند است جنابت

دور است سر آب ازین بادیه هش دار

تا غول بیابان نفریبد به سرابت

تا در ره پیری به چه آیین روی ایدل

باری به غلط صرف شد ایّام شبابت

ای قصر دل‌افروز که منزلگه اُنسی

یا رب مکناد آفت ایّام خرابت

حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد

لطفی کن و باز‌آ که خرابم ز عتابت.