.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

شرط عشق

 دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد…

نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید…

بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند…

مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید…

موعد عروسی فرا رسید...

زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود…

همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد …

20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود !  

همه تعجب کردند و مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم."

 

امتحان مرگ بار

پیرزنی سه دختر داشت و تمامی آنها به خانه بخت رفته بودند. روزی پیرزن تصمیم گرفت تا دامادهای خود را امتحان کند و ببیند که پس از مرگش دخترانش چه آینده ای خواهند داشت. 

پیرزن به شدت از آب میترسید و این موضوع را دختران و دامادهایش هم می دانستند. پیرزن داماد اول را به کنار برکه ای دعوت کرد و خود را عمد داخل آب انداخت. داماد اول بی درنگ با لباس به آب زد و مادر زن خود را نجات داد. صبح فردا داماد هنگامی که از خانه بیرون آمد یک خودروی آخرین مدل را دید که روی آن تکه کاغذی با این مضمون نوشته شده بود: تقدیم به داماد مهربانم. 

روز بعد پیرزن همین نقشه را برای داماد دوم خود اجرا کرد. داماد دوم هم داخل آب پرید و مادر زن را در حالی که آخرین نفسهایش را میکشید٬ نجات داد. پیرزن باز هم خودرویی خرید و به داماد دوم داد. نوبت به داماد سوم هم رسید. پیرزن خود را به آب انداخت به این امید که داماد دوم هم او را نجات میدهد. اما داماد نظاره گر جان دادن مادر زن خود شد و با خود گفت: این عجوزه باید بمیرد. 

صبح فردا هنگامیکه داماد سوم از خانه بیرون رفت٬ دید یک خودروی بسیار گران قیمت که روی آن کاغذی با این مضمون نوشته شده بود٬ جلو در پارک شده است. داماد مهربانم از لطفت ممنون پدرزنت! 

 

 

راه بهشت

 

 مردی با اسب و سگش در جاده ای راه می رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی٬ صاعقه ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مرده ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند؟! 

پیاده روی درازی بود٬ تپه بلندی بود٬ آفتاب تندی بود٬ عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمه ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد و گفت: روز بخیر٬ اینجا کجاست که این قدر قشنگ است؟ 

دروازه بان: روز به خیر٬ اینجا بهشت است. 

مرد گفت: چه خوب که به بهشت رسیدیم٬ خیلی تشنه ایم. 

دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: میتوانید وارد شوید و هر چقدر دلتان میخواهد بنوشید. 

مرد گفت: اسب و سگم هم تشنه اند. 

نگهبان: واقعا متاسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است. 

مرد خیلی نا امید شد٬ چون خیلی تشنه بود٬ اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند٬ به مزرعه ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه٬ دروازه ای قدیمی بود که به بک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود٬ احتمالا خوابیده بود. 

مسافر گفت: روز بخیر! 

مرد با سرش جواب داد . گفت: ما خیلی تشنه ایم. من٬ اسبم و سگم. 

مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمه ای است. هر قدر که میخواهید بنوشید. 

مرد٬ اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی شان را فرو نشاندند. 

مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هروقت که دوست داشتید میتوانید برگردید. 

مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟ 

مرد گفت: بهشت! 

مسافر گفت: بهشت؟! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است! 

مرد گفت: آنجا بهشت نیست٬ دوزخ است. 

مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! 

مرد گفت: کاملا برعکس. در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند! چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستشان را ترک کنند٬ همان جا می مانند... 

بخشی از کتاب ؛شیطان و دوشیزه پریم؛ اثر پائولو کوئیلو 

 

  

نامه پیرزن به خدا

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی میکرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا! 

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه اینطور نوشته شده بود: 

خدای عزیزم بیوه زنی هشتاد و سه ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز بازنشستگی میگذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمامی پولی بود که تا پایان ماه باید خرج میکردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام٬ اما بدون آن پول چیزی نمیتوانم بخرم. هیچکس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن... 

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نود و شش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند... 

همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت٬ تا اینکه نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا! 

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود: 

خدای عزیزم٬ چگونه میتوانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!... 

  

دانه

 

 دو تا دانه توی خاک حاصلخیز بهاری کنار هم نشسته بودند... 

دانه اولی گفت: من میخواهم رشد کنم! من میخواهم ریشه هایم را هر چه عمیق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هایم را از میان پوسته زمین بالای سرم پخش کنم... من میخواهم شکوفه های لطیف خود را همانند بیرق های رنگین برافشانم و رسیدن بهار را نوید دهم... من میخواهم گرمای آفتاب را روی صورت و لطافت شبنم صبحگاهی را روی گلبرگهایم احساس کنم. 

و دین ترتیب دانه روئید. 

دانه دومی گفت: من میترسم. اگر من ریشه هایم را به دل خاک سیاه فرو کنم٬ نمیدانم که در آن تاریکی با چه چیزهایی روبرو خواهم شد. اگر از میان خاک سفت بالای سرم را نگاه کنم٬ امکان دارد شاخه های لطیفم آسیب ببینند... چه خواهم کرد اگر شکوفه هایم باز شوند و ماری قصد خوردن آنها را کند؟ تازه٬ اگر قرار باشد شکوفه هایم به گل نشینند٬ احتمال دارد بچه کوچکی مرا از ریشه بیرون بکشد. نه٬ همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتری نصیبم شود. 

و بدین ترتیب دانه منتظر ماند. 

مرغ خانگی که برای یافتن مشغول کند و کاو زمین در اوائل بهار بود دانه را دید و در یک چشم بر هم زدن قورتش داد. 

 

 

تغییر چشم انداز

 

 میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم٬ خواب به چشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرص ها و آمپول ها را به خود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد٬ درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند. وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد میکند که مدتی به هیچ رنگی به جز رنگ سبز نگاه نکند. 

وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کنند. همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین٬ ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد. 

بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او میپرسد: آیا چشم دردش تسکین یافته؟ 

مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید: بله. اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته. مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید: بالعکس این ارزانترین نسخه ای بود که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان٬ تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود. برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی٬ بلکه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به کام خود درآوری. تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش می باشد.

 

 

 

 

یک اتفاق

 

 

  

آسمان صاف و پر ستاره بود. هیچ برگی حرکت نمیکرد. انگار باد هم به مرخصی رفته بود. همه جا آرام بود و در سکوت!

سنجاقک خستگی روزافزایش را با نی های کنار برکه تقسیم میکرد. بچه ماهی ها در ته برکه آرام و بی سر و صدا مانده بودند.

غوک ها نیلوفرهای آبی را نوازش میکردند.

صدای جیرجیرکهای تابستانی در لابلای علفزار به گوش میرسید.

مهتاب خودش را در داخل آب به تماشا نشسته بود.

کرم های ابریشم در انتظار پروانه شدن، با خداوند راز و نیاز میکردند.

کمی آنطرفتر کرم های شب تاب، دور برکه به طواف مشغول بودند.

لاک پشت ها سرهایشان را در لاک فرو برده بودند، نسیم، موج های کوتاهی را روی آب ایجاد میکرد، و اردک ها و قوی های سپید، سرهایشان را در گریبان فرو برده بودند.

اما ناگاه انعکاس صدایی، آرامش برکه و ساکنانش را برهم زد!

تکه سنگی پرتاب شد. داخل برکه افتاد. همه چیز دگرگون شد.

یک حادثه، همه آرامش را به دوران دچار کرد؛ و البته برای بعضی ها امید زندگی بود. سنجاقک پرواز کرد، بچه ماهی ها به تکاپو افتادند، غوک ها، نیلوفرهای آبی را رها شده دیدند و به درون آب افتادند...

جیرجیرک ها ساکت شدند، آب موّاج شد و ماه چهره خودش را رنجور و مشوش دید و...

نسیم، دیگر نتوانست سطح آرام آب را مواج کند، چرا که این بار نیرویی عظیم تر در کار بود.

اردک ها و قوی های سپید، سر از گریبان بیرون آوردند و آنها نیز هوشیار شده و به ناگاه پرواز کردند را از سر گرفتند.

اما تکه سنگ که آرامش همگان را بر هم زد، به ناگاه خودش به آرامش رسید، دستی که او را به داخل برکه پرتاب کرده بود نیز به آرامش رسید.

چرا که آن دست، آرامش را در پرتاب کردن سنگی و خالی شدن تمامی عقده هایش می دید...