.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

غم دیدار تو دارم

ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما

آب روی خوبی از چاه زنخدان شما

کی دهد دست این غرض یا‌رب که همدستان شوند

خاطر مجموع ما زلف پریشان شما

عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده

بازگردد یا برآید چیست فرمان شما

دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری

کاندرین ره کشته بسیارند قربان شما

دل خرابی میکند دلدار را آگه کنید

زینهار ایدوستان جان من و جان شما

کس بدور نرگست طرفی نبست از عافیت

به که نفروشند مستوری بمستان شما

بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر

زآنکه زد بر دیده آب روی رخشان شما

با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته‌ای

بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما

عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم

گرچه جام ما نشد پر می به دوران شما

میکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو

روزی ما باد لعل شکر افشان شما

ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو

کای سر حق نا شناسان گوی چوگان شما

گرچه دوریم از بساط قرب همت دور نیست

بنده شاه شماییم و ثنا خوان شما

ای شهنشاه بلند اختر خدا را همتی

تا ببوسم همچو گردون خاک ایوان شما 

 

حسن خداداد

من کجا ترک وی از طعنه‌ی اغیار کجا؟

بلبل زار کجا، صبر ز گلزار کجا؟

او مگر با غم جان چاره کند، ورنه مرا

دل کجا، دست کجا، چاره ی این کار کجا؟

گر تمنّای تو، دیوانه نمی‌کرد مرا

من کجا بودم و این کوچه و بازار کجا؟

گیرم امروز به شرح غم من گوش کنی

جرأت شکوه کجا دارم و گفتار کجا؟

لطف ساقی سوی این خانه کشیده‌ست تو را

ورنه زاهد تو کجا، خانه‌ی خمّار کجا؟

تکیه تا چند بر این حسن خداداد کنی؟

یوسف مصر کجا رفت و خریدار کجا؟

درد ‹نظمی› اگر از لطف تو درمان نشود

به کجا می‌برم این سینه‌ی افگار، کجا؟ 

تدبیر ما

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما

چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما

ما مریدان روی سوی کعبه چون آریم چون

روی سوی خانه خمّار دارد پیر ما

در خرابات مغان ما نیز هم منزل کنیم

کاین چنین رفتست در عهد ازل تقدیر ما

عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است

عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما

روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد

زان سبب جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما

با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی

آه آتش ناک و سوز ناله‌ی شبگیر ما

تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش

رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما  

مژده گل

رونق عهد شبابست دگر بستان را

میرسد مژده گل بلبل خوش الحان را

ای صبا گر بجوانان چمن باز رسی

خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را

گر چنین جلوه کند مغبچه‌ی باده فروش

خاکروب در میخانه کنم مژگان را

ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان

مضطرب حال مگردان من سرگردان را

ترسم این قوم که بر دُرد کشان میخندند

در سر کار خرابات کنند ایمان را

یار مردان خدا باش که در کشتی نوح

هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را

هرکه را خوابگه آخر به مشتی خاک است

گو چه حاجت که بر افلاک کشی ایوان را

برو از خانه گردون بدر و نان مطلب

کاین سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را

ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد

گاه آن است که بدرود کنی زندان را

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی

دام تزویر مکن چون دگران قرآن را 

صفای می

صوفی بیا که آینه صافیست جام را

تا بنگری صفای می لعل فام را

راز درون پرده ز رندان مست پُرس

کاین حال نیست زاهد عالی مقام را

عنقا شکار کس نشود دام باز چین

کانجا همیشه باد بدست است دام را

در بزم دور یک دو قدح در کش و برو

یعنی طمع مدار وصال دوام را

ایدل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش

پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را

در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند

آدم بهشت روضه‌ی دارالسّلام را

ما را بر آستان تو بس حق خدمت است

ای خواجه بازبین به ترحم غلام را

حافظ مرید جام می است ای صبا برو

وز بنده بندگی برسان شیخ جام را