.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

راه بهشت

 

 مردی با اسب و سگش در جاده ای راه می رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی٬ صاعقه ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مرده ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند؟! 

پیاده روی درازی بود٬ تپه بلندی بود٬ آفتاب تندی بود٬ عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمه ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد و گفت: روز بخیر٬ اینجا کجاست که این قدر قشنگ است؟ 

دروازه بان: روز به خیر٬ اینجا بهشت است. 

مرد گفت: چه خوب که به بهشت رسیدیم٬ خیلی تشنه ایم. 

دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: میتوانید وارد شوید و هر چقدر دلتان میخواهد بنوشید. 

مرد گفت: اسب و سگم هم تشنه اند. 

نگهبان: واقعا متاسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است. 

مرد خیلی نا امید شد٬ چون خیلی تشنه بود٬ اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند٬ به مزرعه ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه٬ دروازه ای قدیمی بود که به بک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود٬ احتمالا خوابیده بود. 

مسافر گفت: روز بخیر! 

مرد با سرش جواب داد . گفت: ما خیلی تشنه ایم. من٬ اسبم و سگم. 

مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمه ای است. هر قدر که میخواهید بنوشید. 

مرد٬ اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی شان را فرو نشاندند. 

مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هروقت که دوست داشتید میتوانید برگردید. 

مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟ 

مرد گفت: بهشت! 

مسافر گفت: بهشت؟! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است! 

مرد گفت: آنجا بهشت نیست٬ دوزخ است. 

مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! 

مرد گفت: کاملا برعکس. در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند! چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستشان را ترک کنند٬ همان جا می مانند... 

بخشی از کتاب ؛شیطان و دوشیزه پریم؛ اثر پائولو کوئیلو 

 

  

نامه پیرزن به خدا

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی میکرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا! 

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه اینطور نوشته شده بود: 

خدای عزیزم بیوه زنی هشتاد و سه ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز بازنشستگی میگذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمامی پولی بود که تا پایان ماه باید خرج میکردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام٬ اما بدون آن پول چیزی نمیتوانم بخرم. هیچکس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن... 

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نود و شش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند... 

همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت٬ تا اینکه نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا! 

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود: 

خدای عزیزم٬ چگونه میتوانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!...