.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

حدیث حُسن

روم به میکده و می‌برم سجود آنجا

که عقده‌ای که به دل داشتم، گشود آنجا

حدیث حُسن تو روز الست می‌گفتند

ندای عشق تو گوش دلم شنود آنجا

به کعبه جز تو کسی را نمی‌پرستیدم

اگر قیام نمودم و گر قعود آنجا

به جلوه‌گاه تو از خویش بی‌خبر بودیم

کرشمه‌های تو ما را به ما نمود آنجا

که بود ساقی مجلس؟ که هر تبسّم او

هزار زنگ غم از سینه‌ام زدود آنجا

ز آستان شما کام دل توان جستن

دریغ از آنکه سر حاجتی نسود آنجا

دعای ‹نظمی› دلخسته مستجاب افتاد

مگر مزار شهیدان عشق بود آنجا

معرفی استاد

استاد نظمی در اول مهرماه سال 1306 در شهر تبریز در یک خانواده ندار از پدری به نام محمدحسین و از مادری به نام رقیه متولد شد و نام او را علی می‌گذارند. پدرش از شکارچیان زبردست و مشهور تبریز به شمار می‌رفت و در زمان ولیعهدی مظفرالدین شاه در تبریز میرشکار وی بوده‌است. نظمی در آغاز جوانی و شاعری پدرش را از دست می‌دهد چنانکه در یک قطعه‌ی 28 بیتی می‌گوید:

یاد آن عهد که من با پدرم

در یکی کلبه‌ی بی‌روزن و تار

می‌نشستیم و سخن می‌گفتیم

من ز شعر، او ز فن و فوت شکار

او ز پیچیدن صید اندر شکار

من ز پیچیدن گیسوی نگار

یار او بود یکی کهنه تفنگ

یار من دفتر و دیوان بهار

نظمی در سرودن شعر، بویژه غزل از سبک و شیوه‌ی دو شاعر نامدار شیراز، سعدی و حافظ پیروی می‌کند و خود به پیروی از این دو شاعر معجزنگار اعتراف و افتخار می‌کند:

‹نظمی› به غزل شهره‌ی آفاق نمی‌شد

گر پیروی از سعدی شیراز نمی‌کرد

سراب شعر من سیراب از آن شد

که گاه از شیوه‌ی سعدی نَمی داشت

‹نظمی› به غزل شیفته‌ی خواحه‌ام اما

سعدی است که سر حلقه‌ی اهل هنرم کرد

یا ‹نظمی› افتخار سخن گستری مکن

یا راه خواجه رو، همه معجز نگار باش

شعر من ‹نظمی› دلاویز و نشاط انگیز نیست

این برات از سعدی شیرین زبان خواهم گرفت

نظمی استاد غزل است اکثر غزلسرایان معاصر او را استاد غزل دانسته‌اند. 

بشنو از نی...

بشنو از نی چون شکایت میکند

از جداییها حکایت میکند

کز نیستان تا مرا ببریده اند

در نَفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

هرکسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم

جفت بد حالان و خوش حالان شدم

هر کسی از ظّن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

سرّ من از ناله ی من دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست

لیک کس را دیده جان دستور نیست

آتش است این بانگ نای و نیست باد

هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشقست کاندر نی فتاد

جوشش عشق است کاندر می فتاد

نی حریف هر که از یار برید

پرده هایش پرده های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی که دید؟

همچو نی دمساز و مشتاقی که دید

نی حدیث راه پر خون میکند

قصه های عشق مجنون میکند

محرم این هوش جز بیهوش نیست

مَر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد

روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رَو باک نیست

تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد

هر که بی روزی است روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام

پس سخن کوتاه باید والسّلام

بند بگسل، باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه ای

چند گنجد قسمت یک روزه ای

کوزه ی چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد پُر دُر نشد

هرکه را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و عیب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علّتهای ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جان طُور آمد عاشقا

طُور مست و خَرَّ مُوسی صاعقا

با لب دمساز خود گر جفتمی

همچو نی من گفتنیها گفتمی

هر که از هم زبانی شد جدا

بی زبان شد گرچه دارد صد نوا

چونکه گل رفت و گلستان در گذشت

نشنوی از آن پس ز بلبل سرگذشت

جمله معشوق است و عاشق پرده ای

زنده معشوق است و عاشق مرده ای

چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی پر، وای او

من چگونه هوش دارم پیش و پس

چون نباشد نور یارم پیش و پس

عشق خواهد کین سخن بیرون بُود

آینه غمّاز نبود چون بُود

آینه ات دانی چرا غمّاز نیست

زآنکه زنگار از رُخَش ممتاز نیست

بشنوید ای دوستان این داستان

خود حقیقت نقد حال ماست آن

محرم راز

ساقیا برخیز و در ده جام را 

 خاک بر سر کن غم ایام را 

ساغر من بر کفم نه تا ز بر 

برکشم این دلق ازرق فام را 

گرچه بدنامیست نزد عاقلان 

ما نمیخواهیم ننگ و نام را 

باده در ده چند ازین باد غرور 

خاک بر سر نفس نافرجام را 

دود آه سینه ی نالان من 

سوخت این افسردگان خام را 

محرم راز دل شیدای خود 

کس نمی بینم ز خاص و عام را 

با دلارامی مرا خاطر خوشست 

کز دلم یکباره برد آرام را 

ننگرد دیگر بسرو اندر چمن 

هرکه دید آن سرو سیم اندام را 

صبر کن حافظ به سختی روز و شب 

عاقبت روزی بیابی کام را.

کوچه

بی تو , مهتاب شبی, باز از آن کوچه گذشتم 

همه تن چشم شدم, خیره به دنبال تو گشتم 

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم 

شدم آن عاشق دیوانه که بودم 

در نهان خانه ی جانم, گل یاد تو درخشید 

باغ صد خاطره خندید 

عطر صد خاطره  پیچید 

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم 

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم 

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم 

تو, همه محو تماشای نگاهت 

آسمان صاف و شب آرام 

بخت خندان و زمان رام 

خوشه ماه  فرو ریخته در آب

شاخه ها دست بر آورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شب آهنگ

یادم آید: تو به من گفتی:

"از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه ی عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا, که دلت باز گران است!

تا فراموش کنی, چندی از این شهر سفر کن!"

با تو گفتم "حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم

نتوانم! 

نتوانم!

روز اول, که دلم به تمنای تو پر زد

چون کبوتر, لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی, من نرمیدم, نه گسستم...

باز گفتم که: تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم, نتوانم!

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب, ناله تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آمد که: دیگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم, نه رمیدم

رفت در ظلمت غم, آن شب وشب های دگر هم

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم,

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم...

بی تو, اما به چی حالی من از آن کوچه گذشتم...

غزال رعنا

صبا بلطف بگو آن غزال رعنا را

که سر بکوه و بیابان تو داده ای ما را

شکرفروش که عمرش دراز باد چرا

تفقّدی نکند طوطی شکرخا را

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل

که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را

بخلق و لطف توان کرد صید اهل نظر

ببند و دام نگیرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست

سهی قدان سیه چشم ماه سیما را

چو با حبیب نشینی و باده پیمایی

بیاد دار محبّان باد پیما را

جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب

که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را

در آسمان نه عجب گر بگفته ی حافظ

سرود زهره برقص آورد مسیحا را.

راز پنهان

دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد که باز بینیم دیدار آشنا را

ده روز مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه ی گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هاتِ الصُبوح هُبّوا یا ایّها السّکارا

ایصاحب کرامت شکرانه ی سلامت

روزی تفقّدی کن درویش بینوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروّت با دشمنان مدارا

در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند

أشهی لنا و أهلی مِن قُبلة العذارا

هنگان تنگدستی در عیش کوش و مستی

کان کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد

دلبر که در کف او مومست سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ بخود نپوشید این خرقه می آلود

ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را.