.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

دل عالمی بسوزد

بملازمان سلطان که رساند این دعا را 

که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را 

ز رقیب دیو سیرت بخدای خود پناهم 

مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را 

مژه سیاهت ار کرد بخون ما اشارت 

ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا 

دل عالمی بسوزی چو عذار بر فروزی 

تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا 

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی 

به پیام آشنایان بنوازد آشنا را 

چه قیامتست جانا که بعاشقان نمودی 

دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را 

بخدا که جرعه ای ده تو به حافظ سحرخیز 

که دعای صبحگاهی اثری کند شما را.

خال هندو

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

بخال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی که در جنُت نخواهی یافت

کنار آب رکناباد و گلگشت مصلُا را

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهر آشوب

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است

بآب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

من از آن حُسن روزافزون که یوسف داشت دانستم

که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم

جواب تلخ میزیبد لب لعل شکر خا را

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند

جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را

غزل گفتی و درُ سفتی بیا و خوش بخوان حافظ

که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریا را.

نغمه رباب

صلاح کار کجا و من خراب کجا 

 

ببین تفاوت ره کز کجاست تا بکجا 

 

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس 

 

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا 

 

چه نسبتست برندی صلاح و تقوی را 

 

سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا 

 

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد 

 

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا 

 

چو کُحل بینش ما خاک آستان شماست 

 

کجا رویم بفرما از این جناب کجا 

 

ببین بسیب زنخدان که چاه در راهست 

 

کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا 

 

بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال 

 

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا 

 

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ایدوست 

 

قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا.

که عشق آسان نمود ولی

الا یا ایها الساقی ادر کأسأ و ناولها   

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها  

ببوی نافه ی کآخر صبا زان طرّه بگشاید   

ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها   

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم   

جرس فریاد میدارد که بربندید محملها   

بمی سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید   

که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها   

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل   

کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها   

همه کارم ز خودکامی ببد نامی کشید آخر   

نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها   

حضوری گر همی خواهی ازو غایب مشو حافظ   

متی ما تَلقَ من تهوی دَعِ الدّنیا و اهملها.

ادامه مطلب ...