.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

حکایت عاشق شدن پادشاه بر کنیزک

حکایت عاشق شدن پادشاه بر کنیزک و خرید او و بیمار شدن کنیزک و تدبیر در صحت او

بود شاهی در زمانی پیش از این

مُلک دنیا بودش و هم ملک دین

اتّفاقا شاه روزی شد سوار

با خواص خویش از بهر شکار

یک کنیزک دید شه بر شاهراه

شد غلام آن کنیزک جان شاه

مرغ جانش در قفس چون می طپید

داد مال و آن کنیزک را خرید

چون خرید او را و برخوردار شد

آن کنیزک از قضا بیمار شد

آن یکی خر داشت، پالانش نبود

یافت پالان گرگ خر را در ربود

کوزه بودش آب می نآمد بدست

آب را چون یافت خود کوزه شکست

شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست

گفت جان هر دو در دست شماست

جان من سهل است جانِ جانم اوست

دردمند و خسته ام درمانم اوست

هر که درمان کرد مر جانِ مرا

بُرد گنج و دُرّ و مرجانِ مرا

جمله گفتندش که جان بازی کنیم

فهم گرد آریم و انبازی کنیم

هر یکی از ما، مسیح عالمی است

هر الم را در کف ما مرهمی است

‹گر خدا خواهد› نگفتند از بطر

پس خدا بنمودشان عجز بشر

ترک استثنا مُرادم قَسوَتیست

نی همین گفتن که عارض حالتیست

ای بسی ناورده اِستثنا به گفت

جان او با جان استثناست جُفت

هر چه کردند از علاج و از دوا

گشت رنج افزون و حاجت ناروا

آن کنیزک از مرض چون موُی شد

چشم شه از اشک خون چون جوُی شد

از قضا سرکنگبین صفرا فزود

روغن بادام خشکی می نمود

از هلیله قبض شد اطلاق رفت

آب آتش را مدد شد همچو نفت

ظاهر شدن عجز حکیمان از معالجه کنیزک بر پادشاه و روی آوردن پادشاه به درگاه خدا و خواب دیدن شاه ولی را

شه چو عجز آن حکیمان را بدید

پا برهنه جانب مسجد دوید

رفت در مسجد سوی محراب شد

سجده گاه از اشک شه پُر آب شد

چون بخویش آمد ز غرقاب فنا

خوش زبان بگشاد در مدح و ثنا

کای کمینه بخششت مُلک جهان

من چه گویم چون تو می دانی نهان

ای همیشه حاجت ما را پناه

بار دیگر ما غلط کردیم راه

لیک گفتی گرچه می دانم سِرت

زود هم پیدا کُنش بر ظاهرت

چون برآورد از میان جان خروش

اندر آمد بحر بخشایش به جوش

در میان گریه خوابش در رُبود

دید در خواب او که پیری رو نمود

گفت ای شه مژده حاجاتت رواست

گر غریبی آیدت فردا ز ماست

چونکه آید او حکیمی حاذق است

صادقش دان که امین و صادق است

در علاجش سحرِ مطلق را ببین

در مزاجش قدرت حق را ببین

چون رسید آن وعده گاه و روز شد

آفتاب از شرق، اختر سوز شد

بود اندر منظره شه مُنتظر

تا ببیند آنچه بنمودند سِرّ

دید شخصی فاضلی پُر مایه ای

آفتابی در میان سایه ای

می رسید از دور مانند هلال

نیست بود و هست بر شکل خیال

نیست وَش باشد خیال اندر روان

تو جهانی بر خیالی بین روان

بر خیالی صُلحشان و جنگشان

وز خیالی فخرشان و ننگشان

آن خیالاتی که دام اولیاست

عکس مه رویان بُستان خداست

آن خیالی که شه اندر خواب دید

در رخ مهمان همی آمد پدید

شه به جای حاجبان وا پیش رفت

پیش آن مهمان غیب خویش رفت

هر دو بحری آشنا آموخته

هر دو جان بی دوختن بر دوخته

گفت معشوقم تو بوده ستی نه آن

لیک کار از کار خیزد در جهان

ای مرا تو مصطفی من چون عُمر

از برای خدمتت بندم کمر

از خداوند ولّی التّوفیق در خواستن توفیق رعایت ادب در همه حالها و بیان کردن وخامتِ ضررهای بی ادبی

از خدا جوییم توفیق ادب

بی ادب محروم گشت از لطف ربّ

بی ادب تنها نه خود را داشت بد

بلکه آتش در همه آفاق زد

مایده از آسمان در می رسید

بی شَری و بیع و بی گفت و شنید

در میان قوم موسی چند کس

بی ادب گفتند کو سیر و عدس

مُنقَطِع شد خوان و نان از آسمان

ماند رنج زرع و بیل و داسمان

باز عیسی چون شفاعت کرد حقّ

خوان فرستاد و غنیمت بر طبق

باز گستاخان ادب بگذاشتند

چون گدایان زلّه ها برداشتند

لابه کرده عیسی ایشان را که این

دایم است و کم نگردد از زمین

بدگمانی کردن و حرص آوری

کفر باشد پیش خوان مهتری

ز آن گدا رویان نادیده ز آز

آن در رحمت بر ایشان شد فراز

ابر بر ناید پی منع زکات

وز زِنا افتد وبا اندر جهات

هر چه بر تو آید از ظُلمات و غم

آن ز بی باکی و گستاخی است هم

هر که بی باکی کند در راه دوست

رهزن مردان شد و نامرد اوست

از ادب پر نور گشته ست این فلک

وز ادب معصوم و پاک آمد ملک

بُد ز گستاخی کُسوف آفتاب

شد عزازیلی ز جُرأت ردَّ باب

ملاقات پادشاه با آن ولیّ که در خوابش بشارت داده بودند

دست بگشاد و کنارانش گرفت

همچو عشق اندر دل و جانش گرفت

دست و پیشانیش بوسیدن گرفت

وز مُقام و راه پرسیدن گرفت

پُرس پُرسان می کشیدش تا به صدر

گفت گنجی یافتم آخر به صبر

گفت ای نور حق و دفع حَرَج

معنی اَلصَّبرُ مِفتاحُ الفرج

ای لقای تو جواب هر سوال

مشکل از تو حل شود بی قیل و قال

ترجمانی هر چه ما را در دل است

دست گیری هر که پایش در گل است

مرحبا یا مُجتبی یا مُرتضی

إِِن تَغِب جآءَ القضا ضاقَ الفضا

أنتَ مولی القومِ مَن لا یشتهی

قد ردی کلّا لئن لم ینته

بردن پادشاه آن طبیب را بر سر بیمار تا حال او را ببیند

چون گذشت آن مجلس و خوان کرم

دست او بگرفت و برد اندر حرم

قصه ی رنجور و رنجوری بخواند

بعد از آن در پیش رنجورش نشاند

رنگ رُو و نبض و قاروره بدید

هم علاماتش هم اسبابش شنید

گفت هر دارو که ایشان کرده‌اند

آن عمارت نیست ویران کرده‌اند

بی‌خبر بودند از حال درون

أستَعِیذُ اللهَ مِمّا یفترُون

دید رنج و کشف شد بر وی نهفت

لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت

رنجش از صفرا و از سودا نبود

بوی هر هیزم پدید آید ز دود

دید از زاریش کو زارِ دل است

تن خوش است و او گرفتار دل است

عاشقی پیداست از زاریّ دل

نیست بیماری چو بیماریِّ دل

علّت عاشق ز علتها جداست

عشق اُصطرلاب اسرارِ خداست

عاشقی گر زین سر و گر زآن سر است

عاقبت ما را بدان سر رهبر است

هرچه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشن‌گر است

لیک عشق بی‌زبان روشن‌تر است

چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت

چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

عقل در شرحش چو خَر در گِل بخفت

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

آفتاب آمد دلیل آفتاب

گر دلیلت باید از وی رو متاب

از وی ار سایه نشانی می‌دهد

شمس هردم نور جانی می‌دهد

سایه خواب آرد ترا همچون سَمَر

چون برآید شَمس إنشقَّ القمر

خود غریبی در جهان چون شمس نیست

شمس جان باقیی کِش اَمْسْ نیست

شمس در خارج اگرچه هست فرد

می‌توان هم مثل او تصویر کرد

شمس جان کاو خارج آمد از اثیر

نبودش در ذهن و در خارج نظیر

در تصوّر ذات او را گنج کو

تا درآید در تصوّر مثل او

چون حدیث روی شمس الدّین رسید

شمس چارم آسمان سر در کشید

واجب آید چونکه آمد نام او

شرح کردن رمزی از انعام او

این نَفَس جان دامنم بر تافته‌ست

بوی پیراهان یوُسف یافته‌ست

از برای حقّ صحبت سالها

بازگو حالی از آن خوش حالها

تا زمین و آسمان خندان شود

عقل و روح و دیده صد چندان شود

لا‌تُکَلِّفنی فَإنی فی الفنا

کلَّت افهامی فلا أُحصی ثنا

کُلُّ شیءٍ قالهُ غیرُ المُفیق

إن تُکلِّف أو تصلَّف لایلیق

من چه گویم یک رگم هشیار نیست

شرح آن یاری که او را یار نیست

شرح این هجران و این خون جگر

این زمان بگذار تا وقت دگر

قال اطْعِمْنی فإنی جایعٌ

وَ‌اعْتَجل فالْوَقْتُ سیفٌ قاطعٌ

صوفی ابنُ الوقت باشد ای رفیق

نیست فردا گفتن از شرط طریق

تو مگر خود مرد صوفی نیستی

هست را از نسیه خیزد نیستی

گفتمش پوشیده خوشتر سِرِّ یار

خود تو در ضمن حکایت گوش دار

خوشتر آن باشد که سرّ دلبران

گفته آید در حدیث دیگران

گفت مکشُوف و برهنه بی غلول

بازگو رنجم مده ای بوالفضول

پرده بردار و برهنه گو که من

می نخُسبم با صنم با پیرهن

گفتم ار عریان شود او در عیان

نی تو مانی نی کنارت نی میان

آرزو می‌خواه لیک اندازه خواه

بر نتابد کوه را یک برگ کاه

آفتابی کز وی این عالم فروخت

اندکی گر پیش آید جُمله سوخت

فتنه و آشوب و خون ریزی مجُوی

بیش از این از شمس تبریزی مگوی

این ندارد آخر از آغاز گوی

رو تمام این حکایت باز گوی

خلوت طلبیدن آن ولیّ از پادشاه جهت یافتن رنج کنیزک

گفت ای شه خلوتی کن خانه را

دور کن هم خویش و هم بیگانه را

کس ندارد گوش در دهلیزها

تا بپُرسم زین کنیزک چیزها

خانه خالی کاند و یک دیّار نی

جُز طبیب و جُز همان بیمار نی

نرم نرمک گفت شهر تو کجاست

که علاج اهل هر شهری جُداست

واندر آن شهر از قرابت کیستت

خویشی و پیوستگی با چیستت

دست بر نبضش نهاد و یک به یک

باز می پُرسید از جورِ فلک

چون کسی را خار در پایش جهد

پای خود را بر سر زانو نهد

وز سر سوزن همی جوید سرش

ور نیابد می‌کند با لب تَرَش

خار در پا شد چنین دشوار یاب

خار در دل چوُن بُود واده جواب

خار در دل گر بدیدی هر خسی

دست کَی بودی غمان را بر کسی

کس به زیر دُمِّ خَر خاری نهد

خر نداند دفع آن بر می‌جهد

بر جهد و آن خار محکمتر زند

عاقلی باید که خاری برکند

خر ز بهر دفع خار از سوز و درد

جفته می‌انداخت صد جا زخم کرد

آن حکیم خارچین استاد بود

دست می‌زد جا به جا می‌آزمود

زآن کنیزک بر طریق داستان

باز می‌پرسید حال دوستان

با حکیم او قصّه‌ها می‌گفت فاش

از مُقام و خاجگان و شهر تاش

سوی قصه گفتنش می‌داشت گوش

سوی نبض و جستنش می‌داشت هوش

تا که نبض از نام کی گردد جهان

او بُود مقصود جانش در جهان

دوستانِ شهر او را بر شمرد

بعد از آن شهری دگر را نام برد

گفت چون بیرون شدی از شهر خویش

در کدامین شهر بوده‌ستی تو بیش

نام شهری گفت و زآن هم درگذشت

رنگ و روی و نبض او دیگر نگشت

خواجگان و شهرها را یک به یک

باز گفت از جای و از نان و نمک

شهر شهر و خانه خانه قصه کرد

نی رگش جنبید و نی رُخ گشت زرد

نبض او بر حال خود بُد بی‌گزند

تا بپرسید از سمرقند چو قند

نبض جست و روی سرخ و زرد شد

کز سمرقندیِّ زرگر فرد شد

چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت

اصل آن درد و بلا را باز یافت

گفت کوی او کدام است درگذر

او سَرِ پُل گفت و کوی غاتْفر

گفت دانستم که رنجت چیست زود

در خلاصت سحرها خواهم نمود

شاد باش و فارغ و ایمن که من

آن کنم با تو که باران با چمن

من غم تو می‌خورم تو غم مخور

بر تو من مشفقترم از صد پدر

هان و هان این راز را با کس مگو

گرچه از تو شه کُند بس جُست و جو

خانه ی اسرار تو چون دل شود

آن مُرادت زودتر حاصل شود

گفت پیغمبر که هرکه سرّ نهفت

زود گردد با مُراد خویش جُفت

دانه چون اندر زمین پنهان شود

سرّ آن سرسبزی بستان شود

زرّ و نقره گر نبودندی نهان

پرورش کی یافتندی زیرکان

وعده‌ها و لطف‌های آن حکیم

کرد آن رنجور را ایمن ز بیم

وعده‌ها باشد حقیقی دل‌پذیر

وعده‌ها باشد مجازی تا سه‌گیر

وعده‌ی اهل کرم گنج روان

وعده‌ی نا اهل شد رنج روان

دریافتن آن ولیّ رنج را و عرض کردن رنج او را پیش پادشاه

بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد

شاه را ز آن شمّه‌ای آگاه کرد

گفت تدبیر آن بُود کآن مرد را

حاضر آریم از پی این درد را

مرد زرگر را بخوان زآن شهر دور

با زر و خلعت بده او را غرور

فرستادن شاه رسولان به سمرقند به آوردن زرگر

چونکه سلطان از حکیم آن را شنید

پند او را از دل و جان برگزید

پس فرستاد آن طرف یک دو رسول

حاذقان و کافیانِ بس عُدُول

تا سمرقند آمدند آن دو امیر

پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر

کای لطیف استاد کامل معرفت

فاش اندر شهرها از تو صفت

نک فُلان شهر از برای زرگری

اختیارت کرد زیرا مهتری

اینک این خلعت بگیر و زرّ و سیم

چون بیآیی خاص باشی و ندیم

مرد مال و خلعت بسیار دید

غرّه شد از شهر و فرزندان بُرید

اندر آمد شادمان در راه مرد

بی‌خبر کآن شاه قصد جانش کرد

اسب تازی بر نشست و شاد تاخت

خونبهای خویش را خلعت شناخت

ای شده اندر سفر با صد رضا

خود به پای خویش تا سوءُ القضا

در خیالش مُلک و عزّ و مهتری

گفت عزرائیل رو آری بری

چون رسید از راه آن مرد غریب

اندر آوردش به پیش شه طبیب

سوی شاهنشاه بردندش به ناز

تا بسوزد بر سر شمع طراز

شاه دید او را بسی تعظیم کرد

مخزن زرّ را بدو تسلیم کرد

پس حکیمش گفت ای سلطان مه

آن کنیزک را بدین خواجه بده

تا کنیزک در وصالش خوش شود

آب وصلش دفع آن آتش شود

شه بدو بخشید آن مه روی را

جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را

مدّت شش ماه می‌راندند کام

تا به صحّت آمد آن دختر تمام

بعد از آن از بهر او شربت بساخت

تا بخورد و پیشِ دختر می‌گُداخت

چون ز رنجوری جمال او نماند

جان دختر در وَبال او نماند

چونکه زشت و ناخوش و رُخ زرد شد

اندک اندک در دل او سرد شد

عشقهایی کز پی رنگی بُود

عشق نبود عاقبت ننگی بُود

کاش کآن هم ننگ بودی یکسری

تا نرفتی بر وی آن بَدْداوری

خون دوید از چشم همچون جوی او

دشمن جان وی آمد روی او

دشمن طاووس آمد پرِّ او

ای بسی شه را بکُشته فَرِّ او

گفت من آن آهُوَم کز ناف من

ریخت این صیاد خون صاف من

ای من آن روباه صحرا کز کمین

سَرْ بُریدندش برای پوستین

ای من آن پیلی که زخم پیل‌بان

ریخت خونم از برای استخوان

آنکه کُشتم پی مادون من

می‌نداند که نخسبد خون من

بر من است امروز و فردا بر وی است

خون چون من کس چنین ضایع کَی است

گرچه دیوار افکند سایه دراز

باز گردد سوی او آن سایه باز

این جهان کوه است و فعل ما ندا

سوی ما آید نداها را صدا

این بگفت و رفت در دم زیر خاک

آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک

ز آنکه عشق مردگان پاینده نیست

ز آنکه مُرده سوی ما آینده نیست

عشق زنده در روان و در بصر

هر دمی باشد ز غنچه تازه‌تر

عشق آن زنده گُزین کو باقی است

کز شراب جان فزایت ساقی است

عشق آن بگزین که جمله انبیا

یافتند از عشق او کار و کیا

تو مگو ما را بدان شه بار نیست

با کریمان کارها دشوار نیست

بیان آنکه کشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهی بود نه به هوای نفس و تأمّل فاسد

کُشتن آن مرد بر دست حکیم

نی پی اومید بود و نی ز بیم

او نکُشتش از برای طبع شاه

تا نیآمد امر و الهام اله

آن پسر را کش خضر ببرید خلق

سرّ آن را در نیابد عام خلق

آنکه از حق یابد او وحی و جواب

هر چه فرماید بُود عین صواب

آنکه جان بخشد اگر بکشد، رواست

نایب است و دست او دست خداست

همچو اسماعیل پیشش سر بنه

شاد و خندان پیش تیغش جان بده

تا بماند جانت خندان تا ابد

همچو جان پاک احمد با احد

عاشقان جام فرح آنگه کشند

که به دست خویش خوبانشان کُشند

شاه آن خون از پی شهوت نکرد

تو رها کن بدگمانی و نبرد

تو گمان بُردی که کرد آلودگی

در صفا غِش کی هِلَد پالودگی

بهر آن است این ریاضت وین جفا

تا بر آرد کوره از نقره جفا

بهر آن است امتحان نیک و بد

تا بجوشد بر سر آرد زر زبد

گر نبودی کارش الهام اله

او سگی بودی دراننده نه شاه

پاک بود از شهوت و حرص و هوا

نیک کرد او لیک نیک بدنما

گر خضر در بحر کشتی را شکست

صد درستی در شکست خضر هست

وهم موسی با همه نور و هنر

شد از آن محجوب، تو بی‌پَر مَپر

آن گُل سرخ است تو خونش مخوان

مست عقل است او تو مجنونش مخوان

گر بُدی خون مسلمان کام او

کافرم گر بُردمی من نام او

می بلرزد عرش از مدح شقی

بد گمان گردد ز مدحش متّقی

شاه بو و شاه بس آگاه بود

خاص بود و خاصه‌ی الله بود

آنکسی را کش چنین شاهی کُشد

سوی بخت و بهترین جایی کشد

گر ندیدی سود او در قهر او

کی شدی آن لطف مُطلق قَهرجُو

بچّه می‌لرزد ز نیش و احتجام

مادر مُشفق در آن غم شادکام

نیم جان بستاند و صد جان دهد

آنچه در وهمت نیآید آن دهد

تو قیاس از خویش می‌گیری و لیک

دُورِ دُور افتاده‌ای بنگر تو نیک.

جلوه‌ی اول

هیچ طفلی ننهد پای به ویرانه‌ی ما

گوئیا: بی‌خبرند از دل دیوانه‌ی ما

شب که رخسار تو از باده برافروخت چو شمع

سوخت در جلوه‌ی اول پر پروانه‌ی ما

گرچه عشق تو به کس فاش نکردیم، ولی

کیست در شهر که او نشنود افسانه‌ی ما؟

خوب بسیار بود، لیک به شیرین دهنی

هیچ جانانه چنین نیست که جانانه‌ی ما

نازم این حور پریزاده که با طلعت اوست

رشک فردوس برین خانه و کاشانه‌ی ما

امشب از وی دل ما شکوه فراوان دارد

به که در خواب شود، نشنود افسانه‌ی ما

گفتم: آن کیست که از هر دو جهان بی‌خبر است

گفت: ‹نظمی› که بود عاشق و دیوانه‌ی ما

حدیث حُسن

روم به میکده و می‌برم سجود آنجا

که عقده‌ای که به دل داشتم، گشود آنجا

حدیث حُسن تو روز الست می‌گفتند

ندای عشق تو گوش دلم شنود آنجا

به کعبه جز تو کسی را نمی‌پرستیدم

اگر قیام نمودم و گر قعود آنجا

به جلوه‌گاه تو از خویش بی‌خبر بودیم

کرشمه‌های تو ما را به ما نمود آنجا

که بود ساقی مجلس؟ که هر تبسّم او

هزار زنگ غم از سینه‌ام زدود آنجا

ز آستان شما کام دل توان جستن

دریغ از آنکه سر حاجتی نسود آنجا

دعای ‹نظمی› دلخسته مستجاب افتاد

مگر مزار شهیدان عشق بود آنجا

معرفی استاد

استاد نظمی در اول مهرماه سال 1306 در شهر تبریز در یک خانواده ندار از پدری به نام محمدحسین و از مادری به نام رقیه متولد شد و نام او را علی می‌گذارند. پدرش از شکارچیان زبردست و مشهور تبریز به شمار می‌رفت و در زمان ولیعهدی مظفرالدین شاه در تبریز میرشکار وی بوده‌است. نظمی در آغاز جوانی و شاعری پدرش را از دست می‌دهد چنانکه در یک قطعه‌ی 28 بیتی می‌گوید:

یاد آن عهد که من با پدرم

در یکی کلبه‌ی بی‌روزن و تار

می‌نشستیم و سخن می‌گفتیم

من ز شعر، او ز فن و فوت شکار

او ز پیچیدن صید اندر شکار

من ز پیچیدن گیسوی نگار

یار او بود یکی کهنه تفنگ

یار من دفتر و دیوان بهار

نظمی در سرودن شعر، بویژه غزل از سبک و شیوه‌ی دو شاعر نامدار شیراز، سعدی و حافظ پیروی می‌کند و خود به پیروی از این دو شاعر معجزنگار اعتراف و افتخار می‌کند:

‹نظمی› به غزل شهره‌ی آفاق نمی‌شد

گر پیروی از سعدی شیراز نمی‌کرد

سراب شعر من سیراب از آن شد

که گاه از شیوه‌ی سعدی نَمی داشت

‹نظمی› به غزل شیفته‌ی خواحه‌ام اما

سعدی است که سر حلقه‌ی اهل هنرم کرد

یا ‹نظمی› افتخار سخن گستری مکن

یا راه خواجه رو، همه معجز نگار باش

شعر من ‹نظمی› دلاویز و نشاط انگیز نیست

این برات از سعدی شیرین زبان خواهم گرفت

نظمی استاد غزل است اکثر غزلسرایان معاصر او را استاد غزل دانسته‌اند. 

بشنو از نی...

بشنو از نی چون شکایت میکند

از جداییها حکایت میکند

کز نیستان تا مرا ببریده اند

در نَفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

هرکسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم

جفت بد حالان و خوش حالان شدم

هر کسی از ظّن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

سرّ من از ناله ی من دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست

لیک کس را دیده جان دستور نیست

آتش است این بانگ نای و نیست باد

هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشقست کاندر نی فتاد

جوشش عشق است کاندر می فتاد

نی حریف هر که از یار برید

پرده هایش پرده های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی که دید؟

همچو نی دمساز و مشتاقی که دید

نی حدیث راه پر خون میکند

قصه های عشق مجنون میکند

محرم این هوش جز بیهوش نیست

مَر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد

روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رَو باک نیست

تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد

هر که بی روزی است روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام

پس سخن کوتاه باید والسّلام

بند بگسل، باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه ای

چند گنجد قسمت یک روزه ای

کوزه ی چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد پُر دُر نشد

هرکه را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و عیب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علّتهای ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جان طُور آمد عاشقا

طُور مست و خَرَّ مُوسی صاعقا

با لب دمساز خود گر جفتمی

همچو نی من گفتنیها گفتمی

هر که از هم زبانی شد جدا

بی زبان شد گرچه دارد صد نوا

چونکه گل رفت و گلستان در گذشت

نشنوی از آن پس ز بلبل سرگذشت

جمله معشوق است و عاشق پرده ای

زنده معشوق است و عاشق مرده ای

چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی پر، وای او

من چگونه هوش دارم پیش و پس

چون نباشد نور یارم پیش و پس

عشق خواهد کین سخن بیرون بُود

آینه غمّاز نبود چون بُود

آینه ات دانی چرا غمّاز نیست

زآنکه زنگار از رُخَش ممتاز نیست

بشنوید ای دوستان این داستان

خود حقیقت نقد حال ماست آن

محرم راز

ساقیا برخیز و در ده جام را 

 خاک بر سر کن غم ایام را 

ساغر من بر کفم نه تا ز بر 

برکشم این دلق ازرق فام را 

گرچه بدنامیست نزد عاقلان 

ما نمیخواهیم ننگ و نام را 

باده در ده چند ازین باد غرور 

خاک بر سر نفس نافرجام را 

دود آه سینه ی نالان من 

سوخت این افسردگان خام را 

محرم راز دل شیدای خود 

کس نمی بینم ز خاص و عام را 

با دلارامی مرا خاطر خوشست 

کز دلم یکباره برد آرام را 

ننگرد دیگر بسرو اندر چمن 

هرکه دید آن سرو سیم اندام را 

صبر کن حافظ به سختی روز و شب 

عاقبت روزی بیابی کام را.

کوچه

بی تو , مهتاب شبی, باز از آن کوچه گذشتم 

همه تن چشم شدم, خیره به دنبال تو گشتم 

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم 

شدم آن عاشق دیوانه که بودم 

در نهان خانه ی جانم, گل یاد تو درخشید 

باغ صد خاطره خندید 

عطر صد خاطره  پیچید 

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم 

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم 

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم 

تو, همه محو تماشای نگاهت 

آسمان صاف و شب آرام 

بخت خندان و زمان رام 

خوشه ماه  فرو ریخته در آب

شاخه ها دست بر آورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شب آهنگ

یادم آید: تو به من گفتی:

"از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه ی عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا, که دلت باز گران است!

تا فراموش کنی, چندی از این شهر سفر کن!"

با تو گفتم "حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم

نتوانم! 

نتوانم!

روز اول, که دلم به تمنای تو پر زد

چون کبوتر, لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی, من نرمیدم, نه گسستم...

باز گفتم که: تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم, نتوانم!

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب, ناله تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آمد که: دیگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم, نه رمیدم

رفت در ظلمت غم, آن شب وشب های دگر هم

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم,

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم...

بی تو, اما به چی حالی من از آن کوچه گذشتم...