.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

مرغ بهشتی

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

وی مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت

خوابم بشد از دیده درین فکر جگر سوز

کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت

درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد

اندیشه آمرزش و پروای ثوابت

راه دل عشّاق زد آن چشم خمارین

پیداست ازین شیوه که مستست شرابت

تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت

تا باز چه تدبیر کند رای صوابت

هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی

پیداست نگارا که بلند است جنابت

دور است سر آب ازین بادیه هش دار

تا غول بیابان نفریبد به سرابت

تا در ره پیری به چه آیین روی ایدل

باری به غلط صرف شد ایّام شبابت

ای قصر دل‌افروز که منزلگه اُنسی

یا رب مکناد آفت ایّام خرابت

حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد

لطفی کن و باز‌آ که خرابم ز عتابت. 

سلطان خوبان

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب

گفت در دنبال ره گم کند مسکین غریب

گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار

خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب

خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم

گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب

ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست

خوش فتاد آنحال مشکین بر رخ رنگین غریب

مینماید عکس می در رنگ روی مهوشت

همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب

بس غریب افتاده‌است آن مور خط گرد رخت

گرچه نبود در نگارستان خط مشکین غریب

گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو

در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب

گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند

دور نبود گر نشیند خسته و غمگین غریب.  

پری پیکر

میدمد صبح و کله بسته سحاب

الصّبوح الصّبوح یا اصحاب

می چکد ژاله بر رخ لاله

المُدام المُدام یا احباب

می وزد از چمن نسیم بهشت

هان بنوشید دم بدم می ناب

تخت زمرد زده‌ست گل به چمن

می چون لعل آتشین دریاب

در میخانه بسته‌اند دگر

افتَتِح یا مُفتَتح الابواب

این چنین موسمی عجب باشد

که ببندند میکده به شتاب

بر رخ ساقی پری پیکر

همچون حافظ بنوش باده ناب. 

عکس رخ یار

ساقی بنور باده برافروز جام ما

مطرب بگو که کار جهان شد بکام ما

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم

ای بیخبر ز لذّت شُرب مُدام ما

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان

کاید به جلوه سرو صنوبر خُرام ما

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده‌ی عالم دوام ما

ترسم که صرفه‌ی نبرد روز باز خواست

نان حلال شیخ ز آب حرام ما

مستی بچشم شاهد دلبند ما خوشست

زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری

زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما

گو نام ما ز یاد به عمدا چه میبری

خود آید آنکه یاد نیاری ز نام ما

حافظ ز دیده دانه اشکی همی فشان

باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

دریای اخضر فلک و کشتی هلال

هستند غرق نعمت حاجی قوام ما. 

غم دیدار تو دارم

ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما

آب روی خوبی از چاه زنخدان شما

کی دهد دست این غرض یا‌رب که همدستان شوند

خاطر مجموع ما زلف پریشان شما

عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده

بازگردد یا برآید چیست فرمان شما

دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری

کاندرین ره کشته بسیارند قربان شما

دل خرابی میکند دلدار را آگه کنید

زینهار ایدوستان جان من و جان شما

کس بدور نرگست طرفی نبست از عافیت

به که نفروشند مستوری بمستان شما

بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر

زآنکه زد بر دیده آب روی رخشان شما

با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته‌ای

بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما

عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم

گرچه جام ما نشد پر می به دوران شما

میکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو

روزی ما باد لعل شکر افشان شما

ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو

کای سر حق نا شناسان گوی چوگان شما

گرچه دوریم از بساط قرب همت دور نیست

بنده شاه شماییم و ثنا خوان شما

ای شهنشاه بلند اختر خدا را همتی

تا ببوسم همچو گردون خاک ایوان شما 

 

تدبیر ما

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما

چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما

ما مریدان روی سوی کعبه چون آریم چون

روی سوی خانه خمّار دارد پیر ما

در خرابات مغان ما نیز هم منزل کنیم

کاین چنین رفتست در عهد ازل تقدیر ما

عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است

عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما

روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد

زان سبب جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما

با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی

آه آتش ناک و سوز ناله‌ی شبگیر ما

تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش

رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما  

مژده گل

رونق عهد شبابست دگر بستان را

میرسد مژده گل بلبل خوش الحان را

ای صبا گر بجوانان چمن باز رسی

خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را

گر چنین جلوه کند مغبچه‌ی باده فروش

خاکروب در میخانه کنم مژگان را

ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان

مضطرب حال مگردان من سرگردان را

ترسم این قوم که بر دُرد کشان میخندند

در سر کار خرابات کنند ایمان را

یار مردان خدا باش که در کشتی نوح

هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را

هرکه را خوابگه آخر به مشتی خاک است

گو چه حاجت که بر افلاک کشی ایوان را

برو از خانه گردون بدر و نان مطلب

کاین سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را

ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد

گاه آن است که بدرود کنی زندان را

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی

دام تزویر مکن چون دگران قرآن را