.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

غم دل

ما را ز خیال تو چه پروای شراب است

خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است

گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست

هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است

افسوس که شد دلبر و در دیده‌ی گریان

تحریر خیال خط او نقش بر آب است

بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود

زین سیل دمادم که درین منزل خواب است

معشوق عیان می‌گذرد بر تو و لیکن

اغیار همی بیند از آن بسته نقاب است

گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید

در آتش رشک از غم دل غرق گلاب است

سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم

دست از سر آبی که جهان جمله سراب است

در کنج دما غم مطلب جای نصیحت

کاین گوشه پر از زمزمه‌ی چنگ و رباب است

حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز

بس طور عجب لازم ایّام شباب است.

 

 

حقّ قدیم

 

به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست

که مونس دم صبحم دعای دولت توست

سرشک من که ز طوفان نوح دست ببرد

ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست

بکن معامله‌ای وین دل شکسته بخر

که با شکستگی ارزد به صد هزار درست

به صدق کوش که خورشید زاید از نفست

که از دروغ سینه روی گشت صبح نخست

ملامتم به خرابی مکن که مرشد عشق

حوالتم به خرابات کرد روز نخست

زبان مور بر آصف دراز گشت و رواست

که خواجه خاتم جم یاوه کرد و باز بخست

دلا طمع مبُر از لطف بی‌نهایت دوست

چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چُست

شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت هنوز

نمی‌کنی به ترحّم نطاق سلسله سست

مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی

گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرُست.

 

چشمه عشق

 

مطلب طاعت و پیمان صلاح از من مست

که به پیمانه‌کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق

چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا

که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست

کمر کوه کم است از کمر مور اینجا

نا امید از در رحمت مشو ای باده‌پرست

بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد

زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر

چمن آرای جهان خوشتر ازین غنچه نبست

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد

یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست.

 

 

بلبل مست

شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست

صلای سرخوشی ای صوفیان وقت پرست

اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود

ببین که جام زجاجی چه طرفه‌اش بشکست

بیار باده که در بارگاه استغنا

چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست

ازین رباط دودرچون ضرورت است رحیل

رواق و طاق معشیت چه سربلند و چه پست

مقام عیش میسّر نمی‌شود بی رنج

بلی به حکم بلا بسته‌اند عهد الست

به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباش

که نیستی‌ست سرانجام هر کمال که هست

شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر

به باد رفت و ازو خواجه هیچ طرف نبست

به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی

هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست

زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید

که گفته سخنت میبرند دست بدست.

 

لب خندان

 

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان

نیمشب دوش به بالین من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد و به آواز حزین

گفت ای عاشق دیرینه‌ی من خوابت هست

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند

کافر عشق بود گر نشود باده‌پرست

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر

که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم

اگر از خمر بهشت است و گر از باده‌ی مست

خنده‌ی جام می و زلف گره گیر نگار

ای بسا توبه که چون توبه‌ی حافظ بشکست. 

  

نرگس مست

 

در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست

مست از می و میخواران از نرگس مستش مست

در نعل سمند او شکل مه نو پیدا

وز قد بلند او بالای صنوبر پست

آخر بچه گویم هست از خود خبرم چون نیست

وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست

شمع دل و دمسازان بنشست چو او برخاست

و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست

گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید

ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست

باز آی که باز آید عمر شده‌ی حافظ

هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست.

 

خیال روی تو

 

خیال روی تو در هر طریق همره ماست

نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست

به رغم مدعیانی که منع عشق کنند

جمال چهره تو حجّت موجّه ماست

ببین که سیب زنخدان تو چه می‌گوید

هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد

گناه بخت پریشان و دست کوته ماست

به حاجب در خلوتسرای خاص بگو

فلان ز گوشه‌نشینان خاک درگه ماست

بصورت از نظر ما اگرچه محجوب است

همیشه در نظر خاطر مرفّه ماست

اگر به سالی حافظ دری زند بگشای

که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست.