دل و دینم شد و دلبر بملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
که شنیدی که در این بزم و می خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
شمع اگر زان لب خندان بزبان لافی زد
پیش عشّاق تو شبها به غرامت برخاست
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سروسرکش که بناز از قد و قامت برخاست
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست.
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیّار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمِن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست
باز پرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
باده و مطرب و می جمله مهیّاست ولی
عیش بی یار مهنّا نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست.
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناسی نیی جان من خطا اینجاست
سرم به دینی و عقبی فرو نمیآید
تبارک الله ازین فتنهها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که ازین پرده کار ما بنواست
مرا بکار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من
خُمار صد شبه دارم شرابخانه کجاست
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق بدست شماست
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
چه راه بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو دوشم در اندرون دادند
فضای سینهی حافظ هنوز پر ز صداست.
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرواد از یادت
در شگفتم که درین مدّت ایّام فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت
برسان بندگی دختر رز گو بدر آی
که دم همت ما کرد ز بند آزادت
شادی مجلسیان در قدم و مقدم تُست
جای غم باد هر آن دل که نخواهد شادت
شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور کز آن تفرقه خوش باز آورد
طالع نامور و دولت مادر زادت
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ورنه طوفان حوادث ببرد بنیادت.
سینهام زآتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
هر که زنجیر سر زلف پریرویی دید
دل سودازدهاش بر من دیوانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و پیمانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر بدر آورد و بشکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت.
ساقیا آمدن عید مبارک بادت وآن مواعید که کردی مرواد از یادت
در شگفتم که در این مدت ایام فراق برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت
حافظ شاعری بزرگ و نامدار در ادب کهنسال فارسی است؛ بزرگمردی که خود همهی دانستهها و ذوق و قریحهی خدادادیاش را از قرآن میداند:
صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم
مقبرهی زیبایش در شهر شیراز، زیارتگاه شیفتگان و دوستداران شعر و ادب است و خانهی دل عارفان و عاشقان.
برای اولین بار 65 سال بعد از مرگ حافظ در سال 856قمری آرامگاهی بر روی قبرش ساخته شد و در قرنهای بعد، این آرامگاه به خاطر ساختمانهای جدید تغییر شکل گرفت؛ تا سرانجام طراحی آرامگاه تازهای که بر مزار او ساختند، در سال 1314شمسی، به شکل امروزی آن، انجام گرفت و در سال 1316 به اتمام رسید. اسم این مجموعه حافظیه است.
حافظیه در دو محوطه، شامل باغ در جنوب و تالار و آرامگاه در شمال آن تبدیل شد. این ساختمان با الهام از معماری اصیل ایرانی_اسلامی و با تکیه بر ذوق و هنر استادکاران و هنرمندان کشورمان ساخته شدهاست.
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح ورنه طوفان حوادث ببرد بنیادت.
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود رنگ دو عالم که نقش دو الفت بود
زمانه طرح محبّت نه این زمان انداخت
به یک کرشمه که نرگس به خود فروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
شراب خورده و خوی کرده کی شدی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در کمان انداخت
بنفشه طرّهی مفتول خود گره میزد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
ز شرم آنکه بر وی نسبتش کردند
سمن بدست صبا خاک در دهان انداخت
من از وَرَع می و مطرب ندید می زین پیش
هوای مغبچگانم در این و آن انداخت
کنون به آب می لعل خرقه میشویم
نصیبه ازل از خود نمیتوان انداخت
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت
جهان بکام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجه جهان انداخت.