.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

قصر آمال

بیا که قصر امل سخت سست بنیادست

بیار باده که بنیاد عمر بر بادست

غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلّق پذیرد آزادست

چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب

سروش عالم غیبم چه مژده‌ها دادست

که ای بلند نظر شاهباز سد ره نشین

نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست

ترا از کنگره‌ی عرش می‌زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتادست

نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر

که این حدیث ز پیر طریقتم یادست

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوز عروس هزار دامادست

رضا به داده بده و ز جبین گره بگشای

که بر من و تو در اختیار نگشادست

نشان عهد و وفا نیست در تبسّم گل

بنال بلبل بیدل که جای فریادست

حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ

قبول خاطر و لطف سخن خدا دادست.

 

 

نصیحت

برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست

مرا فتاد دل از ره ترا چه افتادست

به کام تا نرساند مرا لبش چون نای

نصیحت همه عالم به گوش من بادست

میان او که خدا آفریده است از هیچ

دقیقه‌ای‌ست که هیچ آفریده نگشادست

گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی‌ست

اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست

اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی

اساس هستی من زان خراب آبادست

دلا منال ز بیداد و جور یار که یار

ترا نصیب همین کرده است و این دادست

برو فسانه مخوان و فسوم مدم حافظ

کزین فسانه و افسون مرا بسی یادست. 

خانه، خانه تست

رواق منظر چشم من آشیانه تست

کرم نما و فرود آ که خانه خانه‌ی تست

به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل

لطیفه‌های عجب زیر دام و دانه‌ی تست

دلت به وصل گل ای بلبل سحر خوش باد

که در چمن همه گلبانگ عاشقانه‌ی تست

علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن

که این مفرّح یاقوت در خزانه‌ی تست

به تن مقصّرم از دولت ملازمتت

ولی خلاصه‌ی جان خاک آستانه‌ی تست

من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی

در خزانه به مُهر تو و نشانه‌ی تست

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار

که توسنی چو فلک رام تازیانه‌ی تست

چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز

ازین حیل که در انبانه‌ی بهانه‌ی تست

سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد

که شعر حافظ شیرین سخن ترانه‌ی تست.

 

جام جهان نما

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است

چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

جانا به حاجتی که ترا هست با خدای

کاخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

ای پادشاه حُسن خدا را بسوختیم

آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است

ارباب حاجتیم و زبان را سؤال نیست

در حضرت کریم تمنّا چه حاجت است

محتاج قصّه نیست گرت قصد خون ماست

چون رخت از آن تست به یغما چه حاجت است

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست

اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجت است

آن شد که بار منّت ملّاح بر دمی

گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است

ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار

می‌داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است

ای مدّعی برو که مرا با تو کار نیست

اَحباب حاضرند به اَعداد چه حاجت است

حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود

با مدّعی نزاع و مُحاکا چه حاجت است.

سرو چمن

 

خدا چه صورت ابروی دلگشای تو بست

گشاد کار من اندر کرشمه‌های تو بست

مرا و سرو چمن را بخاک راه نشاند

زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست

هم از نسیم تو روزی گشایشی یابد

چو غنچه هر که دل اندر پی هوای تو بست

مرا به بند تو دوران چرخ راضی است

ولی چه سود که سر رشته در رضای تو بست

چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن

که عهد با سر زلف گره‌گشای تو بست

تو خود حیات دگر بودی ای نسیم وصال

خطا نگر که دل امّید در وفای تو بست

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت

به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست.

طواف کعبه

زلف هزار دل به یکی تار مو ببست

راه هزار چاره گر از چار سو ببست

تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان

بگشود نافه‌ای و در آرزو ببست

شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو

ابرو نمود و جلوه‌گری کرد و رو ببست

ساقی به چند رنگ می اندر پیاله ریخت

این نقش‌ها نگر که چه خوش در کدو ببست

یا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم

با نغمه‌های غلغلش اندر گلو ببست

مطرب چه پرده ساخت که در حلقه‌ی سماع

بر اهل وجد و حال در های و هو ببست

حافظ هر آنکه عشق نورزید و وصل خواست

احرام طواف کعبه‌ی دل بی وضو ببست.

 

شب قدر

 

آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است

یا رب این تأثیر دولت در کدامین کوکب است

تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد

هر دلی از حلقه‌ای در ذکر یا رب یا رب است

کشته‌ی چاه زنخدان توأم کز هر طرف

صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است

اندر آن موکب که بر پشت صبا بندند زین

با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است

تاب خوی بر عارضش بین کافتاب گرم رو

در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است

من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می

زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است

آنکه ناوک بر دل من زیر چشمی می‌زند

قوت جان حافظش در خنده زیر لب است

آب حیوانش ز منقار بلاغت می‌چکد

زاغ کلک من بنام ایزد چه عالی مشرب است.