.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

قطار

 

 

فراموش نکن قطاری که از ریل خارج شده، ممکن است آزاد باشد ولی راه به جایی نخواهد برد... 

 

ماه محرم

 

 به گدای ره نشینت نظری به مرحمت کن...

 

 

 

 

ماه محرم، ماه پیروزی خون بر شمشیر 

 

امتحان مرگ بار

پیرزنی سه دختر داشت و تمامی آنها به خانه بخت رفته بودند. روزی پیرزن تصمیم گرفت تا دامادهای خود را امتحان کند و ببیند که پس از مرگش دخترانش چه آینده ای خواهند داشت. 

پیرزن به شدت از آب میترسید و این موضوع را دختران و دامادهایش هم می دانستند. پیرزن داماد اول را به کنار برکه ای دعوت کرد و خود را عمد داخل آب انداخت. داماد اول بی درنگ با لباس به آب زد و مادر زن خود را نجات داد. صبح فردا داماد هنگامی که از خانه بیرون آمد یک خودروی آخرین مدل را دید که روی آن تکه کاغذی با این مضمون نوشته شده بود: تقدیم به داماد مهربانم. 

روز بعد پیرزن همین نقشه را برای داماد دوم خود اجرا کرد. داماد دوم هم داخل آب پرید و مادر زن را در حالی که آخرین نفسهایش را میکشید٬ نجات داد. پیرزن باز هم خودرویی خرید و به داماد دوم داد. نوبت به داماد سوم هم رسید. پیرزن خود را به آب انداخت به این امید که داماد دوم هم او را نجات میدهد. اما داماد نظاره گر جان دادن مادر زن خود شد و با خود گفت: این عجوزه باید بمیرد. 

صبح فردا هنگامیکه داماد سوم از خانه بیرون رفت٬ دید یک خودروی بسیار گران قیمت که روی آن کاغذی با این مضمون نوشته شده بود٬ جلو در پارک شده است. داماد مهربانم از لطفت ممنون پدرزنت! 

 

 

مهربانی

در زندگی ثروت حقیقی مهربانی است و بینوائی حقیقی خودخواهی!  

  

 

باران باش ببار، نپرس پیاله‌های خالی ازآن کیست.  

 

باد فرح بخش

 

 

اگرچه باد فرح بخش و باد گل بیز است

به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است

صراحیی و حریفی که گرت به چَنگ افتد

به عقل نوش که ایّام فتنه انگیز است

در آستیم مرقّع پیاله پنهان کن

که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است

به آب دیده بشویم خرقه ها در می

که موسم وَرَع و روزگار پرهیز است

سپهر بر شده پرویز نی ست خون افشان

که ریزه اش سر کسری و تاج پرویز است

مجوی عیش خوش از دور واژگون سپهر

که صاف این سرخم جمله دردی آمیز است

عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ

بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است.

عجز و نیاز

المنّتُه لله که در میکده باز است

زانرو که مرا بر در او روی نیاز است

خم ها همه در جوش و خروشند ز مستی

وان می که در آنجاست حقیقت نه مجاز است

از وی همه مستیّ و غرور است و تکبّر

وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است

رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم

با دوست بگوییم که او محرم راز است

شرح شکن زلف خم اندر خم جانان

کوته نتوان کرد که این قصّه دراز است

بار دل مجنون و خم طرّه ی لیلی

رخساره ی محمود و کف پای ایاز است

بر دوخته ام دیده چو باز از همه عالم

تا دیده ی من بر رخ زیبای تو باز است

در کعبه کوی تو هر آنکس که در آید

از قبله ابروی تو در عین نماز است

ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین

از شمع بپرسید که در سوز و گداز است.

راه بهشت

 

 مردی با اسب و سگش در جاده ای راه می رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی٬ صاعقه ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مرده ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند؟! 

پیاده روی درازی بود٬ تپه بلندی بود٬ آفتاب تندی بود٬ عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمه ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد و گفت: روز بخیر٬ اینجا کجاست که این قدر قشنگ است؟ 

دروازه بان: روز به خیر٬ اینجا بهشت است. 

مرد گفت: چه خوب که به بهشت رسیدیم٬ خیلی تشنه ایم. 

دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: میتوانید وارد شوید و هر چقدر دلتان میخواهد بنوشید. 

مرد گفت: اسب و سگم هم تشنه اند. 

نگهبان: واقعا متاسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است. 

مرد خیلی نا امید شد٬ چون خیلی تشنه بود٬ اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند٬ به مزرعه ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه٬ دروازه ای قدیمی بود که به بک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود٬ احتمالا خوابیده بود. 

مسافر گفت: روز بخیر! 

مرد با سرش جواب داد . گفت: ما خیلی تشنه ایم. من٬ اسبم و سگم. 

مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمه ای است. هر قدر که میخواهید بنوشید. 

مرد٬ اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی شان را فرو نشاندند. 

مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هروقت که دوست داشتید میتوانید برگردید. 

مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟ 

مرد گفت: بهشت! 

مسافر گفت: بهشت؟! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است! 

مرد گفت: آنجا بهشت نیست٬ دوزخ است. 

مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! 

مرد گفت: کاملا برعکس. در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند! چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستشان را ترک کنند٬ همان جا می مانند... 

بخشی از کتاب ؛شیطان و دوشیزه پریم؛ اثر پائولو کوئیلو